پرده اول: بیرون خونه هوا خیلی سرده ...
آسمون ابریه و هوا نسبتا تاریکه ...
چند لحظه بعد ...
به سرعت داره بارون میاد ...
ازپنجره ی اتاقت زل میزنی به بیرون ...
به ابرا ... به بارون ... به آسمون ...
حس میکنی یه دنیا غصه تو دلت جمع شده ... یه دنیا حرف ...
اما هر چی با خودت فکر می کنی ...
نمیدونی حرفی که می خوای بزنی چیه ...
شایدم نمی دونی اگه یه بار قرار بشه حرفتو بزنی از کجا باید شروع کنی ...
چون اونقدر حرف داری که دیگه پر شدی ....!
و حسرت می خوری ... و حسرت میخوری ...
و به همه ی اونایی که میشناسیشون حسودیت میشه ...
به اونی که دوستش داری فکر می کنی
به چیزایی که ازش تو ذهنت سپردی فکر می کنی ....
پیش خودت میگی :اگه یه روز دستاشو تو دستت بزاره ...
اگه یه روز حس کنی دوست داره ...
اگه یه روز تو چشات زل بزنه ...
با تمام وجود بغلش میکنی ...
و اونقدر همدیگه رو فشار میدین که تمام غصه هاتون خالی بشه ...
اونوقت گریه میکنی ...
و گریه میکنی ...
و گریه میکنی ...
اونقدر گریه میکنی که خوابت میبره ...
پرده دوم : خدا دلش برات میسوزه ...