¤ فکر می کنم بیش از حد درون گرا شده ام ، آنقدر که ساده ترین چیزها را هم ناخواسته بیان نمی کنم و با درونم حلاجیشان می کنم و آنوقت هی سر درد می گیرم . هی استرس پیدا می کنم ، هی نفرین می کنم خودم را ، که اینهمه راز نگه دارم !
¤ میدانی بد شانسی من چیست ؟
بدشانسی من این است که همیشه عاشق آدمهایی می شوم که خودشون قبلا عاشق یکی دیگه شدن !
و من این وسط می مانم هاج و واج ، که دوباره چطور با خودم درد دل کنم ؟!
پ.ن: شاید عاشقانه ای جدید برایت سرودم !
![]() |
¤ ایام عزاداری ، احساس متفاوتی برای هر یک از ما دارد !
ولی به شخصه همیشه عاشق حرکت های دسته جمعی بوده ام حتی حرکت هایی که شاید بعضی اوقات با اونها مشکل دارم !
گریه کردن ، قوی ترین قرص آرامشی که خدا به ما هدیه کرده ، این روزها فراموش شده و عادت کرده ایم درون آشفتهمان را با عصبانیت به خودمان و اطرافیانمان و یا حتی افسردگی و اجتماع گریزی تسکین دهیم . ما آدمهای مکانیکی !
ولی من هر سال سعی میکنم بهترین جمعیت عزادار را پیدا کنم و سوای مسائل خرافی که شاید گاهی بین آنها هم مطرح شود مثل بقیه که اشک می ریزند ، بدون خجالت ، فریاد میزنند ، با تمام وجود ، و به خودشان فکر می کنند . من هم اینگونه می شوم و اشک می ریزم . برای امام حسین ، برای خودم ، برای خودم ، برای خودم ، برای مظومیت انسانیت ، و برای همه ی ارزشهای مشترک مظلوم .
و این هدیه بزرگ محرم است به من ، هدیه بزرگ محرم است به همه ی ما .
پ.ن :و مهمتر از همه اینکه به چیزهایی که از ته دل بخواهیم می رسیم ...
![]() |
¤ هابیل و قابیل، ابراهیم و نمرود، موسی و فرعون، یحیی و هیرودیس، عیسی و قیصر، محمد و قریش یا خسرو سزار(کسری و قیصر)، علی ومعاویه و...
اکنون ... حسین و یزید!
و فردا ... حسین های دیگر و یزید های دیگر، در عاشورا های دیگر و کربلا های دیگر...
پ.ن : ...
تصمیم جدیدی گرفته ام برای نوشتن . می خواهم دقیقا اتفاقاتی که برام می افته رو اینجا بنویسم و دیگه به نوشتن برداشتم از زندگیم بسنده نکنم .
اینجوری هم بهتر می تونم تصمیم بگیرم . و هم یک مقداری افکار شلوغ پلوغم رو مرتب می کنم .
|
اگر خداوند برای لحظه ای فراموش میکرد که من عروسکی کهنه ام و تکه ای زندگی به من ارزانی می داشت احتمالا همه آنچه را که به فکرم میرسید نمی گفتم بلکه به همه چیز هایی که می گفتم فکر می کردم . ارج همه چیز در نظر من نه در ارزش آنها که در معنایی است که دارند . کمتر میخوابیدم و بیشتر رویا می دیدم . چون میدانستم هر دقیقه که چشممان را بر هم می گذاریم شصت ثانیه از نور را از دست میدهیم . هنگامی که دیگران می ایستادند را ه می رفتم و هنگامی که دیگران میخوابیدند بیدار می ماندم هنگامی که دیگران صحبت می کردند گوش می دادم . و از خوردن یک بستی شکلاتی چه حظی که نمی بردم !
اگر خداوند تکه ای زندگی به من ارزانی میداشت قبایی ساده می پوشیدم نخست به خورشید چشم میدوختم و نه تنها جسمم که روحم را هم عریان می کردم . خدایا اگر دل در سینه ام همچنان می تپید نفرتم را بر یخ می نوشتم و طلوع آفتاب را انتظار می کشیدم روی ستارگان با رویایی ون کوکی شعری بندیتی (شاعر معاصر اهل اروگویه )نقاشی میکردم و صدای دلنشین سرات (خواننده معروف اهل اسپانیا)ترانه عاشقانه ای بود که به ماه هدیه میکردم . با اشک هایم گل های سرخ را آبیاری می کردم تا درد خارهایشان و بوسه گلبرگ هایشان در جانم بخندد.
خدایا اگر تکه ای زندگی میداشتم نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستشان دارم . به همه ی مردان و زنان می قبولاندم که محبوب من اند . و در کمند عشق زندگی می کردم .
به انسانها نشان میدادم که چه در اشتباهند که گمان می برند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند عاشق باشند ! به هر کودکی دو بال میدادم اما رهایش میکردم تا خود پروازرا بیاموزد . به سالخوردگان یاد میدادم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر میرسد . آه انسانها از شما چه بسیار چیز ها که آموختم . من دریافته ام که همگان میخواهند در قله کوه زندگی کنند بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی وابسته ی سنجه ای ست که در اختیار دارند .
دریافته ام که وقتی طفل نوزاد برای اولین بار با مشت کوچک انگشت پدر را می فشارد او را برای همیشه به دام می اندازد . دریافته ام که یک انسان تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین بنگرد که ناگزیر باشد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد . من از شما بسی چیزها آموخته ام اما در حقیقت فایده چندانی ندارد چون هنگامی که آنها را در این چمدان می گذارم بدبختانه در بستر مرگ خواهم بود ...