کنار خیابون ایستاده بودم ...
واقعا حال اینو نداشتم که ۲ تا خیابونی که همیشه پیاده میرفتم
امشبم پیاده برم ...
تاکسی خالی که داشت میومد جلوم ترمز کرد ...
سوار شدم
راننده نسبتا جوون بود ..
داشت نوار عصار گوش میداد :
*وقتی که بوی بارون
می پیچه توی جنگل
اقاقی از لطافت
میشه یه طاقه مخمل
وقتی که ابری میشه
چشمای سبز بیشه
دستای خیس بارون
می مونه روی شیشه
ابری ترین هوا رو
تو چشم تو میبینم
شبا به زیر بارون
با یاد تو میشینم ...*
خیلی آرامش بخش بود ... آرزو می کردم دیرتر برسیم ...
از شیشه ی ماشین مردم رو می دیدم که توی هم گره خورده بودن
داشتم بیرون رو نگاه می کردم ...
ماشین سرعتش رو کم کرد
جلوی ماشین شلوغ بود ... مثل اینکه دعوا شده باشه ...
از وسط جمعیت یه پسر که دست یه دختر رو گرفته بود اومد طرف تاکسی ...
همه به اونا زل زده بودن ...
در تاکسی رو باز کرد ... دختره کنار من نشست . پسره داد زد : برو
ماشین راه افتاد ... هنوزم عصار داشت می خوند ... :
*ابری ترین هوا رو ...*
دختره خیلی ناز و دوست داشتنی بود ... دستاشو گذاشته بود روی صورتش
گریه می کرد . اشکاش از بین انگشتاش روی مانتوش می چکید .
سعی می کردم آرومش کنم ... شونه هاشو فشار میدادم
اما اصلا حرف نمی زد ... فقط گریه
از شیشه ماشین نگام خورد به دو تا موتوری
یه چیزایی داد میزدن ومیخندیدن ... صداشونو نمیشنیدم ...
دختره گریه می کرد ...