صدای نم نم باران .
نفس نفس زدن پاییز .
من .
فریاد برگ هایی که حالا کم کم از نجابت برگ بودنشان خسته شده اند .
به هر بادی تن میدهند .
درختانی که چرتشان گرفته .
من و این آخرین زمستان جوانی !
نه
لعنتی ذهن آشفته من
ما با هم دوستی دیرینه ای داریم .
عطر خاک باران زده .
عطر شب بو ها که در قلب پاییز هنوز نفس میکشند .
ما با هم دوستی دیرینه ای داریم ....
بودن ها هر روز شیرین تر میشوند ، مثل شیرینی میوه های رسیده ی تابستانی
بودن ها رسیده اند .
بودن ها شیرین شده اند
سلام .
قبول کنید 16 ماه زمان زیادی نیست برای دوری از وبلاگ نویسی .... !
یک روز قلم و کاغذ برداشتم و گفتم با تکنولوژی خداحافظی کنم . ... هدفم تغییر کرد ... زندگیم تغییر کرد و و و و ....
تصمیمم همیشگی بود . البته رفتن دوستان عزیز وبلاگ نویسم هم یکی از دلایل بود ...
به هر حال برگشتم که ببینم این احساس نوستالژیک که زمانی برای نوشتن وبلاگ داشتم ، هنوز متولد میشه یا نه ...
که البته الان میبینم که چقدر فورانش بیشتر از گذشتس ... دستاش بزرگتر شدن .... و با قدرت بیشتری قلبم رو فشار میدن ...
به هر حال دوباره سلام .....
سلام ....
پ.ن: بچه های قدیمی اگر صدامو میشنوید ... اگه غرق نشدید .... من دستم دراز کردم .... بیایید برگردیم ....
یک روزایی بود ....
شاید کسی یادش نباشه ...
قراری میزاشتیم پارک ملت ....
و سیب زمینی می خوردیم .
شایدم هیچ کس یادش نباشه
¤ آدم گاهی احساس می کند به تکیه گاه احتیاج دارد !
گاهی احساس می کند جا مانده ...
نه ... عقب افتاده از راهی که همراهانش می روند . و دلش تکیه گاهی می خواهد که لم بدهد و به او تکیه کند و فراموش کند ...
مدام فراموش کند ...
و می گردد دنبال آدمی که به او تکیه کند و این می شود بزرگترین اشتباه زندگی این آدم !
آدمی که باید بدود می گردد دنبال آدمی که به او تکیه کند .
و آدمهایی که باید بدوند اگر بگردند دنبال تکیه گاه / ...
این یعنی انتهای همه ی آغاز های ناتمام !
پ.ن :
از سادگی است گر به کسی تکیه کرده ایم،اینجا که گُرگ با سَگِ گَله برادر است!
شرمنده دائی جان ... این جمله دیگه پشت اکثر ماشینانای گنده نوشته ...
¤ پنجره اتاقم رو به شهری باز می شود که صدای سکوت شبانه اش مرا دلتنگ شبهایی می کند که با ترس می خوابیدم . شبهایی که صدای جیرجیرکها و جعد ها در هم می پیچید
و من از این می ترسیدم که قفل پنجره اتاقم را نبسته باشم !
برای ستاره ها دلم تنگ میشد
اما جرئت نگاه کردن به آسمان از میان درختهای لرزان حیات خانه را نداشتم که همیشه جغدی از میان آنها به من خیره می شد
انگار من خوشمزه ترین غذایی بودم که دلش می خواست آنشب بخورد !
¤ به آدمهایی که تابستانها از گرما روی پشت بام می خوابیدند حسودی می کردم چون ممکن بود شبی شهاب سنگی ببینند و آرزویی بکنند ، ولی آرزوهای من زیاد بود ، آن روز ها ۵ شهاب سنگ اگر می دیدم تمام آرزوهایم براورده می شد ،
اول عروسکی که دوست داشتم بهش میرسیدم ،
بعد پدر بزرگم خوب میشد ،
پدرم شبها زودتر به خانه می آمد ،
پدرم بیشتر به شیرینی شیطنت هایم می خندید و کمتر زل می زد به روزنامه ،
و مادرم دیگر آنهمه خسته نمی شد که دیگر نای قصه گفتن برای من نداشته باشد ...
¤ دلتنگ نیستم ، دلم کودکی می خواهد که ببوسمش ، نوازشش کنم ، بارها و بارها بهش بگم دوستش دارم
و آنقدر خوشحالش کنم که دیگر غصه این را نخورد که چرا عروسکش حرف نمی زند ، نمی خندد ، نفس نمی کشد !!!
![]() |
¤ داشتم فکر می کردم من از ماشینها چقدر متنفرم ، از کامپیوتر چقدر بی زارم ، چقدر از تلفن همراه خاطره بد دارم و چقدر آدمهایی که با تلفن همراهشان ور میرن غمگین به نظر میرسند ...
¤ و خدا هم دلش می گیره ...
تصمیم جدیدی گرفته ام برای نوشتن . می خواهم دقیقا اتفاقاتی که برام می افته رو اینجا بنویسم و دیگه به نوشتن برداشتم از زندگیم بسنده نکنم .
اینجوری هم بهتر می تونم تصمیم بگیرم . و هم یک مقداری افکار شلوغ پلوغم رو مرتب می کنم .
![]() |
¤ خدایا ...
مدتیست نمی تونم کودک باشم ... مدتیست مثل آدم بزرگها فکر می کنم ...
اگه نجاتم بدی قول می دم ...
قول میدم
قول می دم دیگه قولهای الکی بهت ندم !
¤ خدایا
وقتی سرم توی لاک خودم باشه ...
بیشتر می تونم بهت فکر کنم ، بیشتر می تونم پیدات کنم
خدایا آنقدر مهربانی که همیشه به امید اینکه من رو می بخشی هر کار اشتباهی که جراتش رو داشتم کردم !
اینکه من اشتباه کردم ... همش هم به خاطر این نیست که من آدم خوبی نیستم
شاید به خاطر اینه که مهربونیت رو با تموم وجود باور کردم ...
این از روی سادگیه یا حماقت ؟
یا اینکه دارم خودم رو فریب می دم ؟
خدایا میشه جواب این سوالام رو توی خواب امشبم بهم بگی ؟
پ.ن : از روی کودکی هام رو از امروز شروع می کنم !