![]() |
دل تنگ هستم / وقتی درب طلایی خانه اش را می گشودند
چشمانم را بستم !
عظمتی که بر گردش طواف می کنیم و به سمتش نماز میبریم /
خانه ایست تهی / پر از پیچیدگی یا سادگی و روانی ؟! / که ره گم نشود !
و او فقط با زبان خودش / زبان دل های خواب آلود ما حرف می زند
راه را نشان میدهد /
و عشقی که به ما بخشیده را میان همه ی این صف ها
مساواتش را عینیت می بخشد که اگر نمی فهمیم / ببینیم
.
.
.
چه سرزمینیست برای فهمیدن .
که مقصر تمام تقصیرها
خود خودمان هستیم
.
با خدا پیمان بستم . برای هزارمین بار .... نه نه مطمئنم خیلی بیشتر !
و خدا با زبان خودش با من حرف زد .
زندگی دل می خواهد و دلیل و راهی برای قدم برداشتن به سوی هدف .
و امید .
که اگر هر کدام از اینها را فراموش کنی دنبال مرگ می گردی که در آغوشش کشی /
چه باید می گفتم که نگفتم نمی دانم ، می شنید / می دانم ناگفته هایم را هم می شنید
و با زبان خودش با من حرف زد .
خودم را که گم می کنم . خودم را که جایی فراموش میکنم ، نوازش مادر را می خواهم که گذشته ام در خاطرم زنده شود و من خودم در آن عکس های کهنه ی توی ذهنم مرور کنم .
من / او / ما یکی بودیم / من او بودم و حالا او هم من را نمی شناسد .
جوری به من نگاه می کند که انگار انسان هم نیستم !
همه ی اینها مرور می شد در ذهنم و او فقط با زبان خودش با من حرف زد .