¤ راست میگفت .
خیلی وقت بود مرده بود .
می گفت مدتهاست شبها وقتی سرش را روی بالش می گذارد ،
نمی تواند امروزش را از دیروز تشخیص دهد ...
همان آدم دیروزی بود که می خوابید / میگفت از این حس متنفر است در حالی که انگار حس هفتم لاینفک وجودش شده باشد
آنقدر سرو صدا توی کلش می چرخید که حتی نمی توانست درست حرف بزند !!!
|
¤ از اینکه نیستی / هیچ کس نمی فهمد من غمگینم / ...
هیچ کس نمی فهمد زندگی ام سخت می گذرد .
خلوت های من پر شده از نبودن تو / نه نه ... پر شده از غصه ی نبودن تو ...
میدانم زندگی تو هم همانقدر تلخ است که زندگی من
و هر دوی ما به یک اندازه مغروریم .
آنقدر که راضی به کشتن آرامش خلوت هایمان شده ایم .
پ.ن: تو / ... معمایی که هنوز نتوانستم صورت مسئله اش را پاک کنم .
![]() |