¤ اینکه آدم به آدم می رسد یا نه
در این قرن جدید
و این نسل جدید
و این طریقه ی زندگی جدید
دیگر مهم نیست چون دیگر کسی به رسیدن اهمیتی نمی دهد
عادت کرده ایم به دور شدن و رفتن
.
.
.
...
پ.ن: باز داشت عاشقانه می شد !
¤ داشت با تعصب از تمدن اجدادش حرف می زد و از اینکه چه گذشته ی با اصالتی داره .
چه تاریخچه با فرهنگی ...
و چه اجداد بزرگی ...
.
.
و من داشتم به این فکر می کردم که برای من تکامل مهمتر هست یا تمدن و تاریخ !
¤ ظرفیت مغزم برای غر غر های من کم شده !
یا غر غر های من زیاد شده ...
.
.
.
.
نمی دانم
¤ آدم گاهی احساس می کند به تکیه گاه احتیاج دارد !
گاهی احساس می کند جا مانده ...
نه ... عقب افتاده از راهی که همراهانش می روند . و دلش تکیه گاهی می خواهد که لم بدهد و به او تکیه کند و فراموش کند ...
مدام فراموش کند ...
و می گردد دنبال آدمی که به او تکیه کند و این می شود بزرگترین اشتباه زندگی این آدم !
آدمی که باید بدود می گردد دنبال آدمی که به او تکیه کند .
و آدمهایی که باید بدوند اگر بگردند دنبال تکیه گاه / ...
این یعنی انتهای همه ی آغاز های ناتمام !
پ.ن :
از سادگی است گر به کسی تکیه کرده ایم،اینجا که گُرگ با سَگِ گَله برادر است!
شرمنده دائی جان ... این جمله دیگه پشت اکثر ماشینانای گنده نوشته ...
شکسپیر میگه : زندگی حواسشو جمع میکنه ببینه تو چی دوست داری تا دقیقا همونو ازت بگیره
نمی دونم تا چه حد حقیقت داره این جمله ولی برای بعضی چیزهای من صادقه !
پرسیدی عشق سیخی چند؟
برای تو که کیلویی عشق میخری، مفت. برای من که قطره قطره عشق گدایی کردهام، بسیار.
پ.ن: برای امشب همین کافیه ... /
¤ پنجره اتاقم رو به شهری باز می شود که صدای سکوت شبانه اش مرا دلتنگ شبهایی می کند که با ترس می خوابیدم . شبهایی که صدای جیرجیرکها و جعد ها در هم می پیچید
و من از این می ترسیدم که قفل پنجره اتاقم را نبسته باشم !
برای ستاره ها دلم تنگ میشد
اما جرئت نگاه کردن به آسمان از میان درختهای لرزان حیات خانه را نداشتم که همیشه جغدی از میان آنها به من خیره می شد
انگار من خوشمزه ترین غذایی بودم که دلش می خواست آنشب بخورد !
¤ به آدمهایی که تابستانها از گرما روی پشت بام می خوابیدند حسودی می کردم چون ممکن بود شبی شهاب سنگی ببینند و آرزویی بکنند ، ولی آرزوهای من زیاد بود ، آن روز ها ۵ شهاب سنگ اگر می دیدم تمام آرزوهایم براورده می شد ،
اول عروسکی که دوست داشتم بهش میرسیدم ،
بعد پدر بزرگم خوب میشد ،
پدرم شبها زودتر به خانه می آمد ،
پدرم بیشتر به شیرینی شیطنت هایم می خندید و کمتر زل می زد به روزنامه ،
و مادرم دیگر آنهمه خسته نمی شد که دیگر نای قصه گفتن برای من نداشته باشد ...
¤ دلتنگ نیستم ، دلم کودکی می خواهد که ببوسمش ، نوازشش کنم ، بارها و بارها بهش بگم دوستش دارم
و آنقدر خوشحالش کنم که دیگر غصه این را نخورد که چرا عروسکش حرف نمی زند ، نمی خندد ، نفس نمی کشد !!!
![]() |
¤ داشتم فکر می کردم من از ماشینها چقدر متنفرم ، از کامپیوتر چقدر بی زارم ، چقدر از تلفن همراه خاطره بد دارم و چقدر آدمهایی که با تلفن همراهشان ور میرن غمگین به نظر میرسند ...
¤ و خدا هم دلش می گیره ...
![]() |
تا وقتی که مدرسه را خراب نکرده بودند، کسی به ش توجه نمیکرد. روزی که مدرسه قدیمی را داشتند خراب میکردند، توی خیابان ترافیک شد. همه ماشینهایشان را پارک کردند و ایستادند به تماشای خراب کردن مدرسه و تماشای صورت این و آن.کم کم قیافه ها به نظرشان آشنا آمد. کم کم هم کلاسی ها و کلاس بالایی ها و معلم ها و مدیر و ناظم و بقیه را بین هم تشخیص دادند. چند نفر با هم دست دادند. چند نفر با هم روبوسی کردند. چند نفر تصمیم گرفتند جلوی این کار را بگیرند. چند نفر چند قطره اشک ریختند.
کار که تمام شد، هرکس به سمت ماشین خودش رفت و رفت دنبال باقی زندگیش.
پیش نوشت : فقط برای اینکه گفته باشم ...
![]() |
¤ ...
¤ عجولم ، آری برای یافتنت عجولم ، و حتی گاهی در جاده طولانی صبرم می دوم ! ... با تمام وجود هم می دوم ! ترسم از این است که هنگامی پیدایت کنم که عاشق من دیگری شده باشی غیر از من .
¤ تحمل پیچ و خم های زندگی کار ساده ای شده ، بسکه تمرین سختی نبودن تو را هر روز ، ثانیه به ثانیه مشق می کنم . تو . تو .. تو ... تو .... !
![]() |
¤ قطار می رود
تو میروی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام !
زنده یاد قیصر امین پور