![]() |
¤ خاطره ای از گذشته مانده که آزارم می دهد ٬ خاطره ای از خودم ،
گاهی احساس می کنم آلزایمر موهبتی است از جانب خدا برای امثال من !
هر چند ممکن است اسم خودم را هم فراموش کنم ...
سالخوردگانی را دیده ام که فرزندانشان را فراموش کرده اند
و به هر کس ٬ به امید اینکه فرزندشان است لبخند می زنند ٬
برایشان مهم نیست که بهترین دوستشان را چگونه از دست داده اند
چون اصلا او را به یاد نمی آورند !
.
.
.
بگذریم .
¤ مشکل دیگر من این است که افسوسی از گذشته و دلهره ای از آینده
گاهی به زمان حال من تنه می زند .
مرا ساعتها به فکر وا می دارد و هر بار بعد از آنهمه فکر و خیال
برای خودم یک ساعت پیاده روی تجویز می کنم !
داروی خوبیست ...
¤ از گذشته درس گرفتن کار سختی نیست
به نظر من این سخت است که این درسهای ارزشمند فراموش نشود .
هر اغلب همیشه فراموش می شوند .
پ.ن : از اینهایی که الان نوشتم اصلا خوشم نیومد ...
راستی والنتاین هم مبارک باشه ... عشَاق گرامی یادتون باشه عشق از هر کادویی با ارزشتره .
اما امان از چشم و هم چشمی که پدر عشاق گرامی رو احتمالا در میاره !
به هر حال مبارک باشه .
![]() |
¤ حال و هوای عجیبی پیدا می کنی وقتی تک و تنها گوشه ی حسینیه نشسته ای
و مراسم تعزیه شروع می شود .
کودکان سبز پوش معصومانه
شمع به دست گرفته اند و میان جمعیت راه می روند ...
به یاد کودکان امام حسین (ع) که در صحرای کربلا گام بر می دارند
و اشک می ریزند .
هر چقدر هم که با دین غریبه باشی ٬
باز هم برای معصومیت این کودکان و مظلومیت حسین (ع)
چشمانت اشک آلود می شود و دلت می شکند .
از این لحظه به بعد
می توانی تمام غصه هایی که در دلت نگه داشته بودی
با اشک هایت بشویی ...
واقعا احساس خوبیست .
¤ اگر بخواهی ...
خداوند را هم می توانی پیدا کنی
و با تمام وجود او را درک کنی
وقتی اشکهایت دلت را خوب برق انداخت
در دلت خدا را می بینی که پشت همه ی غصه ها و دلمشغولی ها
منتظرت بوده ...
دستت را به طرفش دراز کن ٬ او خودِ خداست .
پ.ن : همه ی ما گمشده ای داریم
او گمشده ی دیروز و امروز نیست
او سالهاست گم شده ...و همه ی ما او را گم کرده ایم .
او نه در مساجد است نه در کلیساها و نه در هیچ کجای دیگر ...
او در گوشه ای از دل ما نشسته و منتظر است .
منتظر است که به او نگاه کنیم .
حرفم رو باور می کنی ؟
![]() |
¤ کودک خردسالی که لباس علی اصغر (ع) را بر او پوشانده بودند
هاج و واج به جماعتی می نگریست
که در سوگ علی اصغر بر سر و رویشان می زدند .
چه حکایت غریبی در چشماش بود ...
من که آنهمه سنگدل بودم (!) اشک ریختن برایم آسان شد .
و گریه کردم ... برای امام حسین (ع) .
برای خودم ...
و برای همه !
احساس سبکی عجیبی داشتم ...
![]() |
¤ در تمام دنیا فقط یک صداست که تمرکز مرا به هم می زند ... صدای تو !
و این تنها دلیل حواس پرتی همیشگی من است .
مقصر تو نیستی ...
مقصر ذهن من است که همیشه صدایت را در وجودم جاری می کند
شاید مقصر منم که صدایت را شنیدم ٬
آری اشتباه از من بود که میان آنهمه صدا ٬ صدای تو را شنیدم چون حرفهای قشنگ تری میزد ...
منظورم این است که حرفهای قشنگ با صدای تو شنیدنی تر بود ٬
ذهن بیچاره ی من تقصیری ندارد . او فقط صدایت را برایم تکرار می کند عزیزم .
¤ برایت هدیه ای خریده ام !
گذاشتم روی بقیه ی هدیه هایی که برایت خریده بودم . روی هدیه ات نوشته ام :
« تقدیم به تو که هیچ وقت برنگشتی »
¤ پیمودن راهی که انتهای داغونش رو از همون اول می شد دید واقعا ناشیانه بود .
پ.ن : امروز یه حرفی که دو سال بود توی دلم حبس شده بود به یکی که خیلی دوستش داشتم گفتم ... تمام
|
¤ قدمهایم را روی رد پاهایت می گذاشتم
چون فکر می کردم اگر مانند تو باشم
دوستم خواهی داشت !
¤ عزیزم هرگز نمی دانستم
تو حتی از خودت هم فراری هستی
فقط به تو فکر می کردم
و در رویا که نمیشد تو را آنگونه که هستی ببینم ... نه ؟
مرا ببخش که از تو یک بت ساخته بودم
¤ سادگیم را به حساب حماقتم مگذار
چون من واقعا ساده بودم نه احمق ...
من همانی بودم که می دیدی ... نه بهتر ... نه بدتر
و این بدترین ضعف من است
کاش مثل آنها که می دانند
میدانستم چگونه باید فریبت داد !
چگونه باید فراموشت کرد
و چگونه باید از تو متنفر شد وقتی دسته گلی که با ته مانده ی پس اندازم برایت خریدم
زیر پا له می کنی ...
کاش می دانستم
پ.ن: این قطعه که قرار بود عاشقانه باشه ... پس چرا اینجوری شد عزیزم ؟
راستی تو اولین کسی بودی که به من فهموندی انسانیت وجود خارجی نداره ... ازت ممنونم ...
![]() |
... :
¤ دروغ یک حقیقت است که هر روز هزاران بار می شنویم .
سهم بعضی آدمها از این حقیقت همان چند سی سی دروغیست که از معشوقشان می شنوند
و بیش از آن برایشان مضر است ... ممکن است از خوشحالی سکته کنند ...
و در عوض بعضی ها ... کمی با جنبه ترند ... !
¤ عصر عجیبی شده ...
عصری که در آن چشمها بهتر از زبان دروغ می گویند
برای همین است که من هیچ وقت به نگاه کسی خیره نمی شنوم ...
و این یکی از رازهای موفقیت من است در تشخیص دوستهای خوب از بقیه .
¤ در تصور من
در روزی خیلی نزدیک که دیگر انسانیت در میان انسانها دروغی بیشتر نباشد
من به تو خواهم گفت دوستت دارم .
با تمام وجود خواهم گفت دوستت دارم ٬ اینکه باور کنی یا نه ... اصلا برایم مهم نیست
پس منتظر آن روز باش که البته خیلی نزدیک است !
پ.ن: ادامه دارد ...