.:: یاس وحشی ::.

برگی از طبیعت انسان

.:: یاس وحشی ::.

برگی از طبیعت انسان

عاشقانه ای دیگر ... تقدیم میکنم به اونایی که دعام کنن !


می سرایمت ...
و میدانم زیباترین شعرم خواهی شد ...
شعری که بر دیوارها خواهند نوشت ...
و عاشقان همیشه زمزمه ات خواهند کرد ...
شعری که خدا به دروازه ی بهشت خواهد آویخت ...
و تو مالک دروازه ی بهشت خواهی شد ...
آری خدا آن را به دروازه ی بهشت خواهد آویخت ....
جایی که بدان روزگار آن را نخواهند دید ...
و تو را نخواهند شناخت ...
و چه عذابی ازین سخت تر ... !
...
میسرایمت ...
اما ...
پایان شعرم مینویسم ...
افسوس 
کسی نبود که مرا بسراید !

وقتی تو خوابیدی .... !


همیشه به عکست مینگرم ...
عکسی که در آسمان قاب کرده ای ...
.....
...
.
.... راستی
 بیرون عکس خیلی ماه تری ...!

حرفهای یک خر .... !(نوعی حیوان چها پا)


زمانی که دیگر نمیفهمم چرا باید بگویم دوستت دارم ...
بالاخره رسید ...!
تازه ... یه چیزی فکرمو مشغول کرده ....
 واقعا نمیفهمم چرا قبلا بهت میگفتم دوست دارم ...

همه ی حرفهای من !


حرفهایی که نباید بگویم ....
حرفهایی که نمی توانم بگویم ....
حرفهایی که میترسم بگویم ....
حرفهایی که نمی خواهم بگویم ...
همه ی حرفای من است !
....

واسه امروز کافیه عزیزم ...

به یاد روزهای تکراری ..


پرسید :‌چته ؟ امروز مثل همیشه نیستیا ....‌!
گفتم : نه بابا ... طوریم نیست ...
اونقدر خندیدم که باورش شد !
....
...
.. 
 دروغ گفتم ! ... مثل همیشه !


میدانستم ...

یک روز از رسیدن من خسته میشوی
از دیدن و ندیدن من خسته میشوی
من باد وحشی ام نه نسیم دیار دور
میدانم از وزیدن من خسته میشوی
سیبم ... همان نشانه تبعید از بهشت
حوا نشو ... ز چیدن من خسته میشوی
من را مساز باز که دیوانه شاعرم
هنگام آفریدن من خسته میشوی
من قطعه سکوت نوارم در ابتدا
لالم . تو از شنیدن من خسته میشوی
پوریا سوری

واگویه ...!


چترها را باید بست ...
زیر باران باید رفت ...

.... من میرم قدم بزنم ...
... میخوام شتستشوی مغزی بشم ...!
آره میرم بیرون که شستشوی مغزی بشم ..!
نمیخوام حتی یک کلمه از حرفاتو دیگه یادم بیاد ... !
حتی دیگه نمی خوام قیافت یادم بیاد ....
دیگه ازت بدم میاد ...
ازت متنفرم ...


ــ یه لحظه صبر کن منم میام !

سلام ...


سلام ...
اون چند وقتی که قرار بود غایب باشم کنسل شد ....
یعنی کنسلش کردم ...
یا به عبارتی نتونستم ننویسم !!
مگه میشه به این راحتی ترک کرد ...
شاید یه روز خودمو به تخت بستم !
البته یه چیزایی خوب شد ...
حالا دیگه میتونم راحتتر حرف بزنم ...
میدونید چرا؟

یادداشتی برای پایان ...(لطفا بخونیدش‌!)


روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است ...
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست ..
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست
و قلب برای زندگی بس است ...
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی ...
روزی که آهنگ هر حرف
زندگیست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم .
روزی که هر لب ترانه ایست
تا کمترین سرود
بوسه باشد
روزی که تو بیایی
برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود .


روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم ...
و من آن روز را انتظار میکشم
حتی روزی که دیگر نباشم .

(احمد شاملو)
.............
خوب دیگه ...
بالاخره همون روزی رسید که ازش میترسیدم ...
همون روزی که باید این دفترو ببندم و کم کم
لا به لای این همه وبلاگ متروک محو بشم ....
فراموش بشم ...
و به امید روزی بنشینم که دوباره
نوشتنو آغاز کنم ...
شاید یک سال دیگه ...
شاید دوسال ...
یا شاید چندین سال دیگه ...
نمی دونم اینهمه علاقه به اینجا
و به شما چطور در من جوانه زد ...
الان اون جوانه خیلی بزرگ شده ... نمیتونم ترکش کنم ...
ولی خوب دیگه ... ما هم یه روز اومدیم ... یه روزم باید رفت ...
از همه ی شمایی که اینجا می اومدین ...
با تمام وجود تشکر میکنم ....
اینجا رو به عنوان یه یادگار باقی میگذارم ...
اگه دوست دارید ... شما هم یه یادگاری برام بنویسید ...
خیلی دوستون دارم ....
خیلی ...

خواهشی از شما !


به خدا بگو کمکم کنه ...

عاشقانه (۴)


و آنگاه که زیر شکنجه ی حرفهای سردت بودم
و هر لحظه این سرما
روح گرمم را می افسرد
ایمان داشتم که دوستت دارم ...
ولی لب به سخن نگشودم
و تمام حرفهایت را شنیدم ...
تا آخرین کلمه ...
گمان مکن نگاههای سردت
کوچکترین تردیدی بر من وارد کرد ....
چون من این نگاهها را دوست داشتم ....
این چشمها را دوست داشتم ...
حرفهایت که تمام شد ...
باز هم ایمان داشتم که دوستت دارم
و لکه ی اشکی که از چشمت چکید ....
بر ایمانم افزود ...
دوستت دارم فرشته ی روزهای تنهایی من
به اندازه ی تمام اشکهایی که برایت ریختم ....
...
تقدیم به شما

نقاط مشترک !


بعضی وقتا حس میکنم که یکی باید باشه
 که بغلش کنم و یه دل سیر گریه کنم
 یا یکی که لااقل دستشو محکم بگیرم و باهاش دردل کنم ...

ــ روزای این چند سال اخیر چقدر مثل اون بعضی وقتاست ...

بدون مخاطب !


ببین عزیزم ...
خیلی وقت بود که فهمیده بودم ...
اما شک داشتم ...
ازت انتظار نداشتم‌ !
ولی حالا بهم ثابت شده ...
آره ... من همه چیزو فهمیدم ...
میخوام بیام بلند سرت فریاد بزنم ....
مثل دیوونه ها همه چیزو بشکنم ...
بگم دیدی حدسم درست بود ؟ دیدی همین بود ...
اما فکرشو که کردم دیدم چه فایده ...
اصلا بی خیال ....
حالا که شده ...
گذشته ها گشته
باید از نو شروع کنم

خوشبختی !!


تنها زمانی که حس کردم خیلی خوشبختم
لحظه ای بود که صدای فریادهام رو هیچ کس نمیشنید ...
منم تا تونستم فریاد زدم ...

یه روز با دریا !


رفتم تو ساحلش نشستم ...
چند تا قطره اشک بهش هدیه دادم ....
اونم لذت دیدن یه غروب رو بهم هدیه داد ....
یعنی اشکام اونهمه اهمیت داشت؟