.:: یاس وحشی ::.

برگی از طبیعت انسان

.:: یاس وحشی ::.

برگی از طبیعت انسان

¤ حرفهایی که میزنیم ¤

عکس حذف !

حرفایی هست که ارزش گفتن داره اما ارزش شنیدن نداره ...
حرفایی هست که ارزش شنیدن داره اما ارزش گفتن نداره !
حرفهایی هست که هر دوتاشو داره ! من هنوز نشنیدم  ...
حرفایی هست که هیچ کدومشو نداره ! اما همیشه میشه شنید ...
حرفهایی هست که ... فقط تو اون حرفا رو میزنی ...
دقیقا نمی دونم توی کدوم گروه میره !

¤ پ.ن : حرفی برای گفتن ندارم فعلا ...
دارم حرفای گذشتمو دسته بندی میکنم !

¤ قسمت آخر ¤


می خوام تست بازیگری بدم ...
شاید توی قسمت آخر یه فیلم
همه چیز خود به خود درست بشه
منم به اونی که دوستش دارم برسم ...

¤ پ.ن : به امید قسمت آخر ...

¤ راز بقا ¤


مستند

« من تو رو دوست دارم
تو اونو
اونم یکی دیگه رو ... »

¤ پ.ن‌: هر روز اینجوری تر از دیروز ...

* رو به غروب *


سایه آمیخته با سایه.
سنگ با سنگ گرفته پیوند.
روز فرسوده به ره می گذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند.

*پ.ن : به نظر من نظر شما مهمتره .
نظره شما چیه ؟

¤ داستان خیلی کوتاه ¤


مستقیم برو ... 
بعد بپیچ دست راست 
یه ۵۰ متر که بری جلو
اونجا خدا رو شفافتر میبینی !

۱۰ دقیقه بعد ...

ای بابا ...
اه ... اینهمه راه اومدیم که برسیم اینجا ... 
اینجا که قبرستونه ...


¤ مردیم از بس آدرس پرسیدیم ...
آخرشم برگشتیم سر جای اولمون ...

¤ آرایه ها ... ¤


* خدا حافظ خواب زمستانی ...
خدا حافظ ...
(بدون شرح)

نکته : در اینجا خواب زمستانی استعاره از
 تمام بدبختیها و گرفتاریهای شاعر است ...

¤ Flash Back ¤


کنار خیابون ایستاده بودم ...
واقعا حال اینو نداشتم که ۲ تا خیابونی که همیشه پیاده میرفتم 
امشبم پیاده برم ...
تاکسی خالی که داشت میومد جلوم ترمز کرد ...
سوار شدم
راننده نسبتا جوون بود ..   
داشت نوار عصار گوش میداد :

*وقتی که بوی بارون
می پیچه توی جنگل
اقاقی از لطافت
میشه یه طاقه مخمل
وقتی که ابری میشه
چشمای سبز بیشه
دستای خیس بارون
می مونه روی شیشه
ابری ترین هوا رو
تو چشم تو میبینم
شبا به زیر بارون
با یاد تو میشینم ...*


خیلی آرامش بخش بود ... آرزو می کردم دیرتر برسیم ...
از شیشه ی ماشین مردم رو می دیدم که توی هم گره خورده بودن
داشتم بیرون رو نگاه می کردم ...
ماشین سرعتش رو کم کرد
جلوی ماشین شلوغ بود ... مثل اینکه دعوا شده باشه ...
از وسط جمعیت یه پسر که دست یه دختر رو گرفته بود اومد طرف تاکسی ...
همه به اونا زل زده بودن ...
در تاکسی رو باز کرد ... دختره کنار من نشست . پسره داد زد : برو
ماشین راه افتاد ... هنوزم عصار داشت می خوند ... :
 *ابری ترین هوا رو ...*
دختره خیلی ناز و دوست داشتنی بود ... دستاشو گذاشته بود روی صورتش
گریه می کرد . اشکاش از بین انگشتاش روی مانتوش می چکید .
سعی می کردم آرومش کنم ... شونه هاشو فشار میدادم
اما اصلا حرف نمی زد ... فقط گریه
از شیشه ماشین نگام خورد به دو تا موتوری
یه چیزایی داد میزدن ومیخندیدن ... صداشونو نمیشنیدم ...
دختره گریه می کرد ...

¤ بوی عیدی ¤


چراغ عبور از سال ۸۳ سبز شد ...
وای ... دید و بازدیدا شروع شد ....
آجیل خوردنا ... خندیدنا ... مهمونیا ... 
کینه ها رو کنار گذاشتنا !
دوباره دوست شدنا ...
دوباره دوست موندنا ...
و خیلی چیزای خوب
دوباره شروع شد !
قدر این روزا رو که میدونی ؟؟

امیدوارم سال ۱۳۸۴ سال براورده شدن آرزوهای همه ی ما باشه ...
                                                                                                    آمین !
امسال میخوام عیدی بدم ... به همه ی شما ...

¤ دیدنیهای نوروزی¤

۱-درباره ی نوروز
۲-انواع کارت تبریک
۳- ادامه دارد ...

¤ ؟‌ ¤


بدون شرح !
...

در ضمن ... فردا نوروزه عزیزم ...

¤ تولد ، تولد ، ... ¤


نمی دونم از روزی که پاهای کوچولوم رو
روی این کره گذاشتم چقدر می گذره ...
از اون روز سالها گذشته ...
خیلی زود گذشت ...
اون روزای اول فقط گریه می کردم ...
من می دونستم از کجا اومدم ...
ولی بقیه یادشون رفته بود انگار ...
همش می بوسیدنم ...
می خواستن آروم بشم ...
بهم می خندیدن و لپام رو می کشیدن ...
و من فقط گریه می کردم ...
فقط گریه ...


 من متولد شده بودم ...
و هیچ کاری هم نمی تونستم بکنم
 برای اینکه بر گردم همونجایی که قبلا بودم ...
من ضعیف ضعیف بودم ...
اون روز آسمون هم گریه می کرد ... 
گریه ای سرد ...
آره ... برف می بارید ...
۱۶ اسفند ...
و من فقط گریه می کردم ...
فقط گریه ...
اما حالا اوضاع فرق کرده ...
حالا دیگه جاهایی که باید گریه کرد
من می خندم ...
شاید منم یادم رفته از کجا اومدم !
تولدم مبارک ...

¤ پانوشت :
از نوشته ی امروزم اصلا خوشم نیومد ...
اصلا ...

¤ آخرین پل ¤

حذف شد ... !

¤ بعدا می نویسم ... !

هنوز هم دیر نیست ...


با همه فرسنگها فاصله دارم ...
همه ی آنهایی که همسفرم بودند رفتند ...
و من فقط رد پایشان را می بینم ...
فقط رد پایشان ...!
اما فرق من با همه این است که من به خودم ایمان دارم...
به قدرتی که درونم نهفته است ... 
و به خدایی که سرچشمه ی قدرت است ...
هدفی که با قدمهای کوتاه و پی در پی میتوانستم فتحش کنم
اکنون باید برای بدست آوردنش پرواز کنم ...
فقط به این دلیل که عشق وجودم را به زنجیر کشیده بود ...
و هزاران شکر می فرستم
که اکنون بند بند زنجیرها را با اشکم بریده ام ...
 من خواهم پرید ...


آه چه معلمیست تجربه
معلم سخت گیری که اول امتحان می کند
آنگاه می آموزد ...!
به من آموخت که باید پرید ... 
و به من فهماند ...
تورهایی که برای شکار پرندگان روی زمین پهن شده ...
قادر نیست پرنده را در آسمان صید کند
و یک پرنده هرقدر هم پایین پرواز کنند ...
جانش امن تر است ...
و سریعتر اقیانوسها را فتح می کند ...
من هم باید پرواز کنم ...
هنوز هم دیر نیست
....
¤میبینی ... حالا دیگه دارم از قدرت حرف می زنم ...
از قدرتی که فراموشش کرده بودم ...
به خاطر تو ...
می خواستم بگم : هنوز هم دیر نیست !

یا حسین (ع)


سلام بر ابوالفضل ...

سلام بر حسین ... سید الشهدا ...

نمی دانم چرا نمی توانم زبان در باره ی تو بگشایم یا حسین ...

نمی دانم چرا خجالت می کشم ...

 حتی نمی توانم به آن چهره ی خیالی که از تو کشیده اند چشم بدوزم ...

 سالهاست دلم از همه ی آنچه پدر بزرگ و مادربزرگم آنرا مقدس میخواندند دورشده ...

سالهاست فشار زندگی بی موفقیتم ... مرا کفرگو بار آورده ...

در حالی که می دانستم « از ماست که بر ماست » ...
یا حسین چه معامله ای کردی با خدا ...

چه معامله ی پر سودی ...
 دلی که داشتی به خدا دادی و در عوض خدا همه ی دلها را به تو داد ...

همه ی دلهای عاشق را ...

و حقا که لیاقتش را تنها تو داشتی ...
 تنها تو می توانستی ابوالفضلت را به خدا هدیه کنی ...
تنها تو می توانستی سپاهی کم تعداد و پردل از میان انبوه انسانها
روی زمین گرد هم آوری ... فقط ۷۲ تن از میان میلیونها تن ... 
و همین تعداد کم کافی بود تا به همه بفهمانی آنجا که امتحان الهی در کار است
رو سفیدان چه اندکند ...
 


آه که ما به چه چیزها دل می بندیم ...  و خدا را از یاد می بریم ... !

آه که چه بهانه ها برای از یاد بردن خدا داریم ...

کاش حسینی از جنس تو در میانمان می رویید یا حسین ...

اما گویا خداوند جایی برای حسینی ها میان ما نمی بیند که بیافریند ...

چه خوشبختی تو یا حسین ...

چه خوشبختی که خداوند هم عمریست خانه اش را در عزایت سیاه پوش کرده ...
خدایا ...
به آبروی حسین قسمت میدهم ...
دستمان را بگیر ...

مشاعره من + کمی ولنتاین ...

زندگی رسمی ساده است...
این روزا پیچیدگی این رسم ساده
این را از یادم برده که زندگی شیرین است !

و آنگاه
شاید شاعری بگوید ...
¤ زندگی حس غریبیست که یک مرغ مهاجر دارد ...

و من می گویم :

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
 موجیم که آسودگی ما عدم ماست

...
و مهمتر از همه :


ولنتاینتون مبارک ...
همین !

دو کلمه با خدا‌!


خدایا ...
می دونم ...
هر چی بلا سرم اومد حقم بود ...
من یادم رفته بود که میشه از تو کمک خواست ...
من یادم رفته بود که اگه دستمو به طرف تو دراز کنم ...
  هزار بار دستمو می گیری ...
یادم رفته بود چقدر مهربونی ...
همه ی اینا یادم رفته بود ...
دستمو به طرف کسایی دراز کرده بودم ...
که خودشون هم دستشون به جایی بند نبود ...!


همه ی ما یادمون رفته که تو کی هستی ...
یادمون رفته تو خدایی ...
خدایا دستمو بگیر ... !