.:: یاس وحشی ::.

برگی از طبیعت انسان

.:: یاس وحشی ::.

برگی از طبیعت انسان

بازم عید!

سلام ...
با شما بودم ... نه با اونی که دوستش داشتم !
سلام به همه ی شمایی که همیشه دوستون دارم ...
عید همتون مبارک ...

...
¤ جملات آشنا (عیدی من به شما) ¤

* در زندگی زمانی فرا میرسد که از احساس بد ٬ اعمال بد ٬
و ظاهر بد خسته می شوی.وقتی چنین زمانی آمد ...
بی درنگ از جا بجنب.

* اگر از هر چیزی بهترینش را نداری٬از هر چیز که داری
بهترین استفاده را بکن .

* وقتی مشت خود را گره می کنید ٬
نه کسی می تواند چیزی را در کفتان بگذارد ٬
و نه شما می توانید چیزی را از جا بلند کنید ...

* اگر در دوران سیاه بردگی کسانی توانسته اند کاری را
به انجام رسانند٬ پس در پرتو آزادیهایی که امروزه
مدعی آن هستیم عذری نخواهیم داشت .

* تا خم نشوید٬کسی نمی تواند سوارتان شود!

* هرگاه دیدید کسی به موفقیتی رسیده که شما نرسیده اید ...
بدانید او کارهایی کرده که شما نکرده اید .

* چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد       
                           من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

....

فقط یه بار خوندیدشون ؟!

چیزی که هرگز نفهمیدی ...!


اشکامو که دیدی ...
یه نگاه اندیشمندانه بهم کردی ...
یکم مکث کردی ...
بعدش بهم گفتی :
همیشه ...
بعد از هر غروب غم انگیز ...
طلوعی دل انگیز خواهد آمد ...


بهم گفتی :
به طلوعها دل ببند ...
و خندیدی ...

چگونه به طلوعها دل میبستم ...
در حالی که به تو دل بسته بودم ؟

چشمها را باید شست ...


و خداوند پرندگان را آفرید ...
شاید برای اینکه بفهمیم ...
از زمین هم می توان جدا شد ...
شاید برای اینکه بفهمیم ...
می توان به زیباترین غروب نزدیک شد ...
شاید خداوند پرندگان را آفرید  ...
تا از میانشان ...
پرنده ای را برای دوست داشتن پیدا کنیم... 
و ببینیم که چگونه عقابی ...
پرنده ای که دوستش داریم ...
صید می کند ...


و با اشکمان ...
چشمهایمان را بشوییم ....
و جور دیگر ببینیم ...

باز هم عاشقانه ...!


سرد است ... 
خیلی سرد است ...
دستانم را میگویم ...
شاید مرده ام ...
میدانم ...
قلبم دیگر برای من نمیتپد ...
برای تو می تبد ...
و تو اکنون دو قلب داری ...


من هنوز هم به معجره معتقدم ...
....

دوباره روزای بارونی ...


پرده اول‌: بیرون خونه هوا خیلی سرده ...
  آسمون ابریه و هوا نسبتا تاریکه ...
چند لحظه بعد ...
به سرعت داره بارون میاد ...
ازپنجره ی اتاقت زل میزنی به بیرون ...
 به ابرا ... به بارون ... به آسمون ...
حس میکنی یه دنیا غصه تو دلت جمع شده ... یه دنیا حرف ...
اما هر چی با خودت فکر می کنی ...
 نمیدونی حرفی که می خوای بزنی چیه ...
شایدم نمی دونی اگه یه بار قرار بشه حرفتو بزنی از کجا باید شروع کنی ...
 چون اونقدر حرف داری که دیگه پر شدی ....!
و حسرت می خوری ... و حسرت میخوری ...
 و به همه ی اونایی که میشناسیشون حسودیت میشه ...
به اونی که دوستش داری فکر می کنی
به چیزایی که ازش تو ذهنت سپردی فکر می کنی ....
پیش خودت میگی‌ :اگه یه روز دستاشو تو دستت بزاره ...
اگه یه روز حس کنی دوست داره ...
اگه یه روز تو چشات زل بزنه ...
با تمام وجود بغلش میکنی ...
و اونقدر همدیگه رو فشار میدین که تمام غصه هاتون خالی بشه ...
اونوقت گریه میکنی ...
و گریه میکنی ...
و گریه میکنی ...
اونقدر گریه میکنی که خوابت میبره ...


پرده دوم : خدا دلش برات میسوزه ...

خیلی زود بود ...


میخوام باهات حرف بزنم ...
اما نه مثل همیشه ...
نمی خوام دیگه جلوی خودمو بگیرم ...
همیشه تا میخواستم حرفمو شروع کنم ...
فکر میکردی میدونی چی می خوام بگم ...
آره ... ؟
اما همیشه اشتباه میکردی عزیزم ...
همیشه ...


می خوام بگم ...
خیلی زود پا رو همه چیز گذاشتی ...
خیلی زود بود که بخوای از من جدا بشی ...
اما من همیشه دوست دارم ...

حرفی که نشنیده گرفتی ...


«رفتم،مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی به جزگریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد و امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود…»
«فروغ فرخزاد»

.....
‌اینو یادت نره عزیزم ...‌

دوست دارم ...!


میگفتی : من گلها رو خیلی دوست دارم ...
اما از شاخه جداشون میکردی ...
میگفتی : من بارون رو خیلی دوست دارم ...
وقتی بارون می اومد پنجره رو بستی ...
میگفتی : من پرنده ها رو خیلی دوست دارم ...
اما توی قفسشون می کردی ...

.....
حالا می فهمم چرا به من میگفتی دوست دارم ...!

عاشقانه ای دیگر ...


در آینه ی چشمانت ...
آنگاه که چشم در چشم همدیگر دوخته بودیم ...
آسمان صافی دیدم که می بارید !
قطراتی از جنس اشک دیدم ...
خودم را دیدم ...
گرد و غبار غصه ای که بر چهره ام نشسته بود ...
داشت شسته میشد ...
با همان قطرات اشک ...
...
آه ...
چه زود نگاهت را از من دریغ کردی عزیزم...

تو ...


هر روز صدای نگاههایت در ذهنم کمرنگ تر می شود ...
نمیخواهی حرف تازه ای بزنی ؟

به یاد م.ص که از اینجا خسته شد و پر کشید ...


هیچ وقت فکرشو نمی کردم ...
هنوزم باورم نمیشه ....
دروغه ....
هنوزم فکر میکنم :
« اون جنازه ای که تو قبر گذاشتن تو نبودی ... »
آخه چطور دلت اومد ...
رفتی ...
ای رفیق نیمه راه !!

آه نامه !


بالاخره یه روز از همه ی کارات پشیمون میشی ...
یه روز که دیگه منو نداری که از دلم در بیاری ...
یه روز که خدا هم دیگه نگات نمیکنه ...
یه روز که صداتو هیچ کس نمیشنوه ....
دستتو هیچ کس نمیگیره ...
مثل زندگی الان من که دستم رو به طرفت دراز کردم ... !
آره تو اون روز رو میبینی ...
اون روز دیگه پشیمونیت هیچ فایده ای نداره ...
همه چیز تموم شده ...
همه چیز ...‌!
و تو توی دریای اشکای من غرق میشی !

بی خوابی ...

یکی بود ... یکی نبود ...
یه روز که داشتم وسط یه دنیای سرد
به سختی قدم بر میداشتم و
از همه چیز بریده بودم ...
یهو سرم گیج رفت ...
افتادم رو زمین ...
هیچ کس نبود که دستمو بگیره و
کمکم کنه و...
به سختی چشمامو باز نگه داشته بودم که
یه دفعه نگام بهت خورد ...

خیلی خوشحال شدم ...
به سختی خودمو به طرفت میکشیدم ...
دستام بی حس شده بود ...
همین که اومدم لمست کنم مُردم ...
و ...
             اِ ... 
خوابت بُرد عزیزم ...
پس کی برا من داستان میگه ؟!!

بدون مخاطب !


یه خبر خوب برات دارم عزیزم
از امروز دیگه مجبور نیستی یواشکی
غذا بخوری ....
این ماه رمضونم تموم شد ...
عیدت مبارک ...

نقطه ی مشترک !


حرفهایی هست برای نگفتن
و ارزش عمیق هر کسی
به اندازه ی حرفهایی است که برای نگفتن دارد
و کتابهایی نیز هست برای ننوشتن
و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی
دکتر علی شریعتی