-
بازم عید!
جمعه 9 بهمنماه سال 1383 11:25
سلام ... با شما بودم ... نه با اونی که دوستش داشتم ! سلام به همه ی شمایی که همیشه دوستون دارم ... عید همتون مبارک ... ... ¤ جملات آشنا (عیدی من به شما) ¤ * در زندگی زمانی فرا میرسد که از احساس بد ٬ اعمال بد ٬ و ظاهر بد خسته می شوی.وقتی چنین زمانی آمد ... بی درنگ از جا بجنب. * اگر از هر چیزی بهترینش را نداری٬از هر چیز...
-
چیزی که هرگز نفهمیدی ...!
جمعه 2 بهمنماه سال 1383 15:43
اشکامو که دیدی ... یه نگاه اندیشمندانه بهم کردی ... یکم مکث کردی ... بعدش بهم گفتی : همیشه ... بعد از هر غروب غم انگیز ... طلوعی دل انگیز خواهد آمد ... بهم گفتی : به طلوعها دل ببند ... و خندیدی ... چگونه به طلوعها دل میبستم ... در حالی که به تو دل بسته بودم ؟
-
چشمها را باید شست ...
شنبه 26 دیماه سال 1383 12:02
و خداوند پرندگان را آفرید ... شاید برای اینکه بفهمیم ... از زمین هم می توان جدا شد ... شاید برای اینکه بفهمیم ... می توان به زیباترین غروب نزدیک شد ... شاید خداوند پرندگان را آفرید ... تا از میانشان ... پرنده ای را برای دوست داشتن پیدا کنیم... و ببینیم که چگونه عقابی ... پرنده ای که دوستش داریم ... صید می کند ... و با...
-
باز هم عاشقانه ...!
پنجشنبه 24 دیماه سال 1383 15:47
سرد است ... خیلی سرد است ... دستانم را میگویم ... شاید مرده ام ... میدانم ... قلبم دیگر برای من نمیتپد ... برای تو می تبد ... و تو اکنون دو قلب داری ... من هنوز هم به معجره معتقدم ... ....
-
دوباره روزای بارونی ...
پنجشنبه 10 دیماه سال 1383 08:56
پرده اول: بیرون خونه هوا خیلی سرده ... آسمون ابریه و هوا نسبتا تاریکه ... چند لحظه بعد ... به سرعت داره بارون میاد ... ازپنجره ی اتاقت زل میزنی به بیرون ... به ابرا ... به بارون ... به آسمون ... حس میکنی یه دنیا غصه تو دلت جمع شده ... یه دنیا حرف ... اما هر چی با خودت فکر می کنی ... نمیدونی حرفی که می خوای بزنی چیه...
-
خیلی زود بود ...
چهارشنبه 2 دیماه سال 1383 22:36
میخوام باهات حرف بزنم ... اما نه مثل همیشه ... نمی خوام دیگه جلوی خودمو بگیرم ... همیشه تا میخواستم حرفمو شروع کنم ... فکر میکردی میدونی چی می خوام بگم ... آره ... ؟ اما همیشه اشتباه میکردی عزیزم ... همیشه ... می خوام بگم ... خیلی زود پا رو همه چیز گذاشتی ... خیلی زود بود که بخوای از من جدا بشی ... اما من همیشه دوست...
-
حرفی که نشنیده گرفتی ...
یکشنبه 29 آذرماه سال 1383 20:59
«رفتم،مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهی به جزگریز برایم نمانده بود این عشق آتشین پر از درد و امید در وادی گناه و جنونم کشانده بود…» «فروغ فرخزاد» ..... اینو یادت نره عزیزم ...
-
دوست دارم ...!
شنبه 28 آذرماه سال 1383 14:10
میگفتی : من گلها رو خیلی دوست دارم ... اما از شاخه جداشون میکردی ... میگفتی : من بارون رو خیلی دوست دارم ... وقتی بارون می اومد پنجره رو بستی ... میگفتی : من پرنده ها رو خیلی دوست دارم ... اما توی قفسشون می کردی ... ..... حالا می فهمم چرا به من میگفتی دوست دارم ...!
-
عاشقانه ای دیگر ...
دوشنبه 23 آذرماه سال 1383 14:51
در آینه ی چشمانت ... آنگاه که چشم در چشم همدیگر دوخته بودیم ... آسمان صافی دیدم که می بارید ! قطراتی از جنس اشک دیدم ... خودم را دیدم ... گرد و غبار غصه ای که بر چهره ام نشسته بود ... داشت شسته میشد ... با همان قطرات اشک ... ... آه ... چه زود نگاهت را از من دریغ کردی عزیزم...
-
تو ...
یکشنبه 22 آذرماه سال 1383 15:05
هر روز صدای نگاههایت در ذهنم کمرنگ تر می شود ... نمیخواهی حرف تازه ای بزنی ؟
-
به یاد م.ص که از اینجا خسته شد و پر کشید ...
پنجشنبه 19 آذرماه سال 1383 20:23
هیچ وقت فکرشو نمی کردم ... هنوزم باورم نمیشه .... دروغه .... هنوزم فکر میکنم : « اون جنازه ای که تو قبر گذاشتن تو نبودی ... » آخه چطور دلت اومد ... رفتی ... ای رفیق نیمه راه !!
-
آه نامه !
یکشنبه 1 آذرماه سال 1383 12:58
بالاخره یه روز از همه ی کارات پشیمون میشی ... یه روز که دیگه منو نداری که از دلم در بیاری ... یه روز که خدا هم دیگه نگات نمیکنه ... یه روز که صداتو هیچ کس نمیشنوه .... دستتو هیچ کس نمیگیره ... مثل زندگی الان من که دستم رو به طرفت دراز کردم ... ! آره تو اون روز رو میبینی ... اون روز دیگه پشیمونیت هیچ فایده ای نداره ......
-
بی خوابی ...
دوشنبه 25 آبانماه سال 1383 14:47
یکی بود ... یکی نبود ... یه روز که داشتم وسط یه دنیای سرد به سختی قدم بر میداشتم و از همه چیز بریده بودم ... یهو سرم گیج رفت ... افتادم رو زمین ... هیچ کس نبود که دستمو بگیره و کمکم کنه و... به سختی چشمامو باز نگه داشته بودم که یه دفعه نگام بهت خورد ... خیلی خوشحال شدم ... به سختی خودمو به طرفت میکشیدم ... دستام بی حس...
-
بدون مخاطب !
شنبه 23 آبانماه سال 1383 13:37
یه خبر خوب برات دارم عزیزم از امروز دیگه مجبور نیستی یواشکی غذا بخوری .... این ماه رمضونم تموم شد ... عیدت مبارک ...
-
نقطه ی مشترک !
دوشنبه 18 آبانماه سال 1383 17:24
حرفهایی هست برای نگفتن و ارزش عمیق هر کسی به اندازه ی حرفهایی است که برای نگفتن دارد و کتابهایی نیز هست برای ننوشتن و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی دکتر علی شریعتی
-
عاشقانه ای دیگر ... تقدیم میکنم به اونایی که دعام کنن !
جمعه 15 آبانماه سال 1383 22:28
می سرایمت ... و میدانم زیباترین شعرم خواهی شد ... شعری که بر دیوارها خواهند نوشت ... و عاشقان همیشه زمزمه ات خواهند کرد ... شعری که خدا به دروازه ی بهشت خواهد آویخت ... و تو مالک دروازه ی بهشت خواهی شد ... آری خدا آن را به دروازه ی بهشت خواهد آویخت .... جایی که بدان روزگار آن را نخواهند دید ... و تو را نخواهند شناخت...
-
وقتی تو خوابیدی .... !
سهشنبه 12 آبانماه سال 1383 13:56
همیشه به عکست مینگرم ... عکسی که در آسمان قاب کرده ای ... ..... ... . .... راستی بیرون عکس خیلی ماه تری ...!
-
حرفهای یک خر .... !(نوعی حیوان چها پا)
دوشنبه 11 آبانماه سال 1383 13:59
زمانی که دیگر نمیفهمم چرا باید بگویم دوستت دارم ... بالاخره رسید ...! تازه ... یه چیزی فکرمو مشغول کرده .... واقعا نمیفهمم چرا قبلا بهت میگفتم دوست دارم ...
-
همه ی حرفهای من !
یکشنبه 10 آبانماه سال 1383 11:02
حرفهایی که نباید بگویم .... حرفهایی که نمی توانم بگویم .... حرفهایی که میترسم بگویم .... حرفهایی که نمی خواهم بگویم ... همه ی حرفای من است ! .... واسه امروز کافیه عزیزم ...
-
به یاد روزهای تکراری ..
شنبه 9 آبانماه سال 1383 22:33
پرسید :چته ؟ امروز مثل همیشه نیستیا ....! گفتم : نه بابا ... طوریم نیست ... اونقدر خندیدم که باورش شد ! .... ... .. دروغ گفتم ! ... مثل همیشه !
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1383 21:04
میدانستم ... یک روز از رسیدن من خسته میشوی از دیدن و ندیدن من خسته میشوی من باد وحشی ام نه نسیم دیار دور میدانم از وزیدن من خسته میشوی سیبم ... همان نشانه تبعید از بهشت حوا نشو ... ز چیدن من خسته میشوی من را مساز باز که دیوانه شاعرم هنگام آفریدن من خسته میشوی من قطعه سکوت نوارم در ابتدا لالم . تو از شنیدن من خسته...
-
واگویه ...!
جمعه 1 آبانماه سال 1383 20:24
چترها را باید بست ... زیر باران باید رفت ... .... من میرم قدم بزنم ... ... میخوام شتستشوی مغزی بشم ...! آره میرم بیرون که شستشوی مغزی بشم ..! نمیخوام حتی یک کلمه از حرفاتو دیگه یادم بیاد ... ! حتی دیگه نمی خوام قیافت یادم بیاد .... دیگه ازت بدم میاد ... ازت متنفرم ... ــ یه لحظه صبر کن منم میام !
-
سلام ...
پنجشنبه 30 مهرماه سال 1383 20:45
سلام ... اون چند وقتی که قرار بود غایب باشم کنسل شد .... یعنی کنسلش کردم ... یا به عبارتی نتونستم ننویسم !! مگه میشه به این راحتی ترک کرد ... شاید یه روز خودمو به تخت بستم ! البته یه چیزایی خوب شد ... حالا دیگه میتونم راحتتر حرف بزنم ... میدونید چرا؟
-
یادداشتی برای پایان ...(لطفا بخونیدش!)
یکشنبه 5 مهرماه سال 1383 11:26
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت. روزی که کمترین سرود بوسه است ... و هر انسان برای هر انسان برادری ست .. روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند قفل افسانه ایست و قلب برای زندگی بس است ... روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی ......
-
خواهشی از شما !
شنبه 4 مهرماه سال 1383 15:29
به خدا بگو کمکم کنه ...
-
عاشقانه (۴)
دوشنبه 23 شهریورماه سال 1383 23:26
و آنگاه که زیر شکنجه ی حرفهای سردت بودم و هر لحظه این سرما روح گرمم را می افسرد ایمان داشتم که دوستت دارم ... ولی لب به سخن نگشودم و تمام حرفهایت را شنیدم ... تا آخرین کلمه ... گمان مکن نگاههای سردت کوچکترین تردیدی بر من وارد کرد .... چون من این نگاهها را دوست داشتم .... این چشمها را دوست داشتم ... حرفهایت که تمام شد...
-
نقاط مشترک !
دوشنبه 23 شهریورماه سال 1383 18:50
بعضی وقتا حس میکنم که یکی باید باشه که بغلش کنم و یه دل سیر گریه کنم یا یکی که لااقل دستشو محکم بگیرم و باهاش دردل کنم ... ــ روزای این چند سال اخیر چقدر مثل اون بعضی وقتاست ...
-
بدون مخاطب !
جمعه 20 شهریورماه سال 1383 19:23
ببین عزیزم ... خیلی وقت بود که فهمیده بودم ... اما شک داشتم ... ازت انتظار نداشتم ! ولی حالا بهم ثابت شده ... آره ... من همه چیزو فهمیدم ... میخوام بیام بلند سرت فریاد بزنم .... مثل دیوونه ها همه چیزو بشکنم ... بگم دیدی حدسم درست بود ؟ دیدی همین بود ... اما فکرشو که کردم دیدم چه فایده ... اصلا بی خیال .... حالا که...
-
خوشبختی !!
جمعه 20 شهریورماه سال 1383 17:00
تنها زمانی که حس کردم خیلی خوشبختم لحظه ای بود که صدای فریادهام رو هیچ کس نمیشنید ... منم تا تونستم فریاد زدم ...
-
یه روز با دریا !
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1383 21:46
رفتم تو ساحلش نشستم ... چند تا قطره اشک بهش هدیه دادم .... اونم لذت دیدن یه غروب رو بهم هدیه داد .... یعنی اشکام اونهمه اهمیت داشت؟