.:: یاس وحشی ::.

برگی از طبیعت انسان

.:: یاس وحشی ::.

برگی از طبیعت انسان

چشمها را باید شست ...


و خداوند پرندگان را آفرید ...
شاید برای اینکه بفهمیم ...
از زمین هم می توان جدا شد ...
شاید برای اینکه بفهمیم ...
می توان به زیباترین غروب نزدیک شد ...
شاید خداوند پرندگان را آفرید  ...
تا از میانشان ...
پرنده ای را برای دوست داشتن پیدا کنیم... 
و ببینیم که چگونه عقابی ...
پرنده ای که دوستش داریم ...
صید می کند ...


و با اشکمان ...
چشمهایمان را بشوییم ....
و جور دیگر ببینیم ...

باز هم عاشقانه ...!


سرد است ... 
خیلی سرد است ...
دستانم را میگویم ...
شاید مرده ام ...
میدانم ...
قلبم دیگر برای من نمیتپد ...
برای تو می تبد ...
و تو اکنون دو قلب داری ...


من هنوز هم به معجره معتقدم ...
....

دوباره روزای بارونی ...


پرده اول‌: بیرون خونه هوا خیلی سرده ...
  آسمون ابریه و هوا نسبتا تاریکه ...
چند لحظه بعد ...
به سرعت داره بارون میاد ...
ازپنجره ی اتاقت زل میزنی به بیرون ...
 به ابرا ... به بارون ... به آسمون ...
حس میکنی یه دنیا غصه تو دلت جمع شده ... یه دنیا حرف ...
اما هر چی با خودت فکر می کنی ...
 نمیدونی حرفی که می خوای بزنی چیه ...
شایدم نمی دونی اگه یه بار قرار بشه حرفتو بزنی از کجا باید شروع کنی ...
 چون اونقدر حرف داری که دیگه پر شدی ....!
و حسرت می خوری ... و حسرت میخوری ...
 و به همه ی اونایی که میشناسیشون حسودیت میشه ...
به اونی که دوستش داری فکر می کنی
به چیزایی که ازش تو ذهنت سپردی فکر می کنی ....
پیش خودت میگی‌ :اگه یه روز دستاشو تو دستت بزاره ...
اگه یه روز حس کنی دوست داره ...
اگه یه روز تو چشات زل بزنه ...
با تمام وجود بغلش میکنی ...
و اونقدر همدیگه رو فشار میدین که تمام غصه هاتون خالی بشه ...
اونوقت گریه میکنی ...
و گریه میکنی ...
و گریه میکنی ...
اونقدر گریه میکنی که خوابت میبره ...


پرده دوم : خدا دلش برات میسوزه ...

خیلی زود بود ...


میخوام باهات حرف بزنم ...
اما نه مثل همیشه ...
نمی خوام دیگه جلوی خودمو بگیرم ...
همیشه تا میخواستم حرفمو شروع کنم ...
فکر میکردی میدونی چی می خوام بگم ...
آره ... ؟
اما همیشه اشتباه میکردی عزیزم ...
همیشه ...


می خوام بگم ...
خیلی زود پا رو همه چیز گذاشتی ...
خیلی زود بود که بخوای از من جدا بشی ...
اما من همیشه دوست دارم ...