.:: یاس وحشی ::.

برگی از طبیعت انسان

.:: یاس وحشی ::.

برگی از طبیعت انسان

خوشا کسی که در این راه بی حجاب رود ...

 نیایشی از روی نیاز :

¤‌ و خدا هدیه ای فرستاد ...
برای من !
هدیه ای که نمی دانم ارزشش را داشتم یا نه ... !
ولی به هر حال
امروز در وجودم نمی گنجم !
حس می کنم ...
بالاخره آن روز رسید که :«‌ صبا شراب صفا ریخت در پیاله گل »
و من خواهم نوشید
حتی اگر نوشدارو پس از مرگ سهراب باشد !
اما به هر حال دست خدا را که کسی رد نمی کند  ...
خدایا
خاکستری بر آتش درونم نشسته !
و راهی را بر من بسته
خدایا اراده ای کن 
 تا  « صبا خاکسترم را از سر ره دورتر ریزد »

دقیقا نمی دانم
برای چه آمده ... 
ولی به هر حال : « صبای عزیزم ... به سرای ناگفته های من خوش آمدی ... !»
...
..
.

¤ اما خدایا ... من از تو چیز دیگری هم می خواهم
و آن ...
همان خواسته ایست که بارها گفته ام
و تو خود بهتر می دانی

ولی اینبار به تو قول می دهم
که نذرم را ادا خواهم کرد 
نه مثل گذشته !

« بر من خرده مگیر که جز تو کسی را ندارم »‌
هیچ کس را
حتی خودم را ... 

¤ ... !

¤  گاهی ما نیازمند بیابانی میشویم  !
با تمام وجود ...
بیابانی برای فریاد کشیدن ...
همانجا که انسانی نیست برای خیره شدن به تو ...
و خودت را فریب بدهی به این امید که فقط او صدایت را می شنود
و آنقدر فریاد بزنی
که دیگر نای حرف زدن نداشته باشی ...

گاهی ما نیازمند بیابانی میشویم ....
برای آنکه در آغوشش دراز بکشیم و در آسمانش رقص ستاره ها را ببینیم ...
و ماه را
که به تو خیره شده ....

...

پ.ن : آری گاهی ما نیازمند بیابانی میشویم ...
ولی تا نزدیکترین بیابان نزیک خانه هامان ... راه درازیست
شاید ... شاید باید نگاههای خیره ی مردم را به جان خرید ... وقتی فریاد می کشی و آنها خیال می کنند دیوانه ای !

گلبرگی از زندگی انسان !

 

¤ صبح ها
وقتی بیشتر مردم خوابیده اند ...
من می دوم .
شاید برای سلامتی ...
شاید برای اینکه خوابم نمی برد ...

اما به هر حال من می دوم ...
میان کوچه هایی که گهگاهی رفتگری را می شود دید
که دور از چشم مردم ... رد پای مردم را پاک می کند ...

گاهی هم آدمهایی که روی کارتن خوابیده اند
و برای محافظت از سلامتیشان یک تکه پلاستیک روی خود کشیده اند ...
میبینم ...
نمیدانم این تکه پلاستیک را از کجا آورده اند !

¤‌ و من فقط می دویدم / میان همه ی اینهایی که می بینم ... فقط میدوم
و آنقدر می دوم که دیگر چیزی برای دیدن نمانده باشد ...
...
شنیده ام  محله ای هست ...
که وقتی پا در آن می گذاری همه چیز طور دیگریست
منطقه ای آزاد !
مثل کیش ... قشم ... چابهار ...
ولی ...
سوغاتی ندارد ... برای خریدن و جایی ندارد برای دیدن ...
شنیده ام میوه فروش اینجا میوه هایش را شبها از میان میوه های پوسیده ی مغازه ها گلچین کرده ...
و همه چیز اینجا ارزان است (همه ی چیزهایی که در این محله هست ) !

من هیچ وقت پایم را در این محله نگذاشته ام ...

...

¤ ‌ادامه دارد ...

پ.ن : و ما فقط میدویم ! / ولی جاهایی هست که از پنجره ی اتاق خانه هایمان پیدا نیست .

تصمیم کبری ( متضاد صغری )

 

 

 

 

¤ فیلمنامه ی زندگیم را تغییر می دهم !