.:: یاس وحشی ::.

برگی از طبیعت انسان

.:: یاس وحشی ::.

برگی از طبیعت انسان

حرفی که نشنیده گرفتی ...


«رفتم،مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی به جزگریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد و امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود…»
«فروغ فرخزاد»

.....
‌اینو یادت نره عزیزم ...‌

دوست دارم ...!


میگفتی : من گلها رو خیلی دوست دارم ...
اما از شاخه جداشون میکردی ...
میگفتی : من بارون رو خیلی دوست دارم ...
وقتی بارون می اومد پنجره رو بستی ...
میگفتی : من پرنده ها رو خیلی دوست دارم ...
اما توی قفسشون می کردی ...

.....
حالا می فهمم چرا به من میگفتی دوست دارم ...!

عاشقانه ای دیگر ...


در آینه ی چشمانت ...
آنگاه که چشم در چشم همدیگر دوخته بودیم ...
آسمان صافی دیدم که می بارید !
قطراتی از جنس اشک دیدم ...
خودم را دیدم ...
گرد و غبار غصه ای که بر چهره ام نشسته بود ...
داشت شسته میشد ...
با همان قطرات اشک ...
...
آه ...
چه زود نگاهت را از من دریغ کردی عزیزم...

تو ...


هر روز صدای نگاههایت در ذهنم کمرنگ تر می شود ...
نمیخواهی حرف تازه ای بزنی ؟

به یاد م.ص که از اینجا خسته شد و پر کشید ...


هیچ وقت فکرشو نمی کردم ...
هنوزم باورم نمیشه ....
دروغه ....
هنوزم فکر میکنم :
« اون جنازه ای که تو قبر گذاشتن تو نبودی ... »
آخه چطور دلت اومد ...
رفتی ...
ای رفیق نیمه راه !!

آه نامه !


بالاخره یه روز از همه ی کارات پشیمون میشی ...
یه روز که دیگه منو نداری که از دلم در بیاری ...
یه روز که خدا هم دیگه نگات نمیکنه ...
یه روز که صداتو هیچ کس نمیشنوه ....
دستتو هیچ کس نمیگیره ...
مثل زندگی الان من که دستم رو به طرفت دراز کردم ... !
آره تو اون روز رو میبینی ...
اون روز دیگه پشیمونیت هیچ فایده ای نداره ...
همه چیز تموم شده ...
همه چیز ...‌!
و تو توی دریای اشکای من غرق میشی !