با همه فرسنگها فاصله دارم ...
همه ی آنهایی که همسفرم بودند رفتند ...
و من فقط رد پایشان را می بینم ...
فقط رد پایشان ...!
اما فرق من با همه این است که من به خودم ایمان دارم...
به قدرتی که درونم نهفته است ...
و به خدایی که سرچشمه ی قدرت است ...
هدفی که با قدمهای کوتاه و پی در پی میتوانستم فتحش کنم
اکنون باید برای بدست آوردنش پرواز کنم ...
فقط به این دلیل که عشق وجودم را به زنجیر کشیده بود ...
و هزاران شکر می فرستم
که اکنون بند بند زنجیرها را با اشکم بریده ام ...
من خواهم پرید ...
آه چه معلمیست تجربه
معلم سخت گیری که اول امتحان می کند
آنگاه می آموزد ...!
به من آموخت که باید پرید ...
و به من فهماند ...
تورهایی که برای شکار پرندگان روی زمین پهن شده ...
قادر نیست پرنده را در آسمان صید کند
و یک پرنده هرقدر هم پایین پرواز کنند ...
جانش امن تر است ...
و سریعتر اقیانوسها را فتح می کند ...
من هم باید پرواز کنم ...
هنوز هم دیر نیست
....
¤میبینی ... حالا دیگه دارم از قدرت حرف می زنم ...
از قدرتی که فراموشش کرده بودم ...
به خاطر تو ...
می خواستم بگم : هنوز هم دیر نیست !