.:: یاس وحشی ::.

برگی از طبیعت انسان

.:: یاس وحشی ::.

برگی از طبیعت انسان

¤ بوی عیدی ¤


چراغ عبور از سال ۸۳ سبز شد ...
وای ... دید و بازدیدا شروع شد ....
آجیل خوردنا ... خندیدنا ... مهمونیا ... 
کینه ها رو کنار گذاشتنا !
دوباره دوست شدنا ...
دوباره دوست موندنا ...
و خیلی چیزای خوب
دوباره شروع شد !
قدر این روزا رو که میدونی ؟؟

امیدوارم سال ۱۳۸۴ سال براورده شدن آرزوهای همه ی ما باشه ...
                                                                                                    آمین !
امسال میخوام عیدی بدم ... به همه ی شما ...

¤ دیدنیهای نوروزی¤

۱-درباره ی نوروز
۲-انواع کارت تبریک
۳- ادامه دارد ...

¤ ؟‌ ¤


بدون شرح !
...

در ضمن ... فردا نوروزه عزیزم ...

¤ تولد ، تولد ، ... ¤


نمی دونم از روزی که پاهای کوچولوم رو
روی این کره گذاشتم چقدر می گذره ...
از اون روز سالها گذشته ...
خیلی زود گذشت ...
اون روزای اول فقط گریه می کردم ...
من می دونستم از کجا اومدم ...
ولی بقیه یادشون رفته بود انگار ...
همش می بوسیدنم ...
می خواستن آروم بشم ...
بهم می خندیدن و لپام رو می کشیدن ...
و من فقط گریه می کردم ...
فقط گریه ...


 من متولد شده بودم ...
و هیچ کاری هم نمی تونستم بکنم
 برای اینکه بر گردم همونجایی که قبلا بودم ...
من ضعیف ضعیف بودم ...
اون روز آسمون هم گریه می کرد ... 
گریه ای سرد ...
آره ... برف می بارید ...
۱۶ اسفند ...
و من فقط گریه می کردم ...
فقط گریه ...
اما حالا اوضاع فرق کرده ...
حالا دیگه جاهایی که باید گریه کرد
من می خندم ...
شاید منم یادم رفته از کجا اومدم !
تولدم مبارک ...

¤ پانوشت :
از نوشته ی امروزم اصلا خوشم نیومد ...
اصلا ...

¤ آخرین پل ¤

حذف شد ... !

¤ بعدا می نویسم ... !

هنوز هم دیر نیست ...


با همه فرسنگها فاصله دارم ...
همه ی آنهایی که همسفرم بودند رفتند ...
و من فقط رد پایشان را می بینم ...
فقط رد پایشان ...!
اما فرق من با همه این است که من به خودم ایمان دارم...
به قدرتی که درونم نهفته است ... 
و به خدایی که سرچشمه ی قدرت است ...
هدفی که با قدمهای کوتاه و پی در پی میتوانستم فتحش کنم
اکنون باید برای بدست آوردنش پرواز کنم ...
فقط به این دلیل که عشق وجودم را به زنجیر کشیده بود ...
و هزاران شکر می فرستم
که اکنون بند بند زنجیرها را با اشکم بریده ام ...
 من خواهم پرید ...


آه چه معلمیست تجربه
معلم سخت گیری که اول امتحان می کند
آنگاه می آموزد ...!
به من آموخت که باید پرید ... 
و به من فهماند ...
تورهایی که برای شکار پرندگان روی زمین پهن شده ...
قادر نیست پرنده را در آسمان صید کند
و یک پرنده هرقدر هم پایین پرواز کنند ...
جانش امن تر است ...
و سریعتر اقیانوسها را فتح می کند ...
من هم باید پرواز کنم ...
هنوز هم دیر نیست
....
¤میبینی ... حالا دیگه دارم از قدرت حرف می زنم ...
از قدرتی که فراموشش کرده بودم ...
به خاطر تو ...
می خواستم بگم : هنوز هم دیر نیست !