.:: یاس وحشی ::.

برگی از طبیعت انسان

.:: یاس وحشی ::.

برگی از طبیعت انسان

هنوز حرفای ناگفته دارم ... گوش کن !

¤ ماه تولدم ... اسفند ٬ چه غریب به استقبالت می آیم ...
می دانم آنچه باید بر فراز اعتقاداتم حفظ می کردم زیر پا له کردم !

و آن هدیه ای که باید برای جسمم بدست می آوردم ، هنوز نگرفته ... ! از دست دادم

 

پ.ن :من خیلی گم شده ام ...

من خیلی بچه شده ام ...

آنقدر زیاد که احساس می کنم / ||///| ... ــــــــ‌ کسی بر جنازه ام گریه نخواهد کرد !

موجودی پر از انسانیت

¤ انسان باید کامل باشد

و برای دست یافتن به کمال ، شاید گاهی فراموش می کند باید تلاش کند !
.
.
شاید گاهی فراموش می کند که باید کامل باشد
.
.
.
و شاید گاهی فراموش می کند انسان باشد ...

چون زندگی او پر است از روزمرگی !
و این روزمرگی خونی شده در رگ های موجودیت او / به جای انسانیت و به جای کمال

¤ با خودم فکر می کنم اینهمه اتفاق عجیب ، (اگر نکته سنج باشیم !‌) کافیست برای اثبات خدا !
نه فلسفه می خواهیم نه عرفان نه هیچ چیز دیگر برای اثبات او
و درک وجود او همان کمال انسان است !

 

 

 

 

 

 

پ.ن : در دو قدمی آرامش/ ...

آغازی برای جور دیگر نوشتن !

 

¤ آغازی برای جور دیگر نوشتن را از همینجا کلید می زنم ... /
برای خودم هم عجیب شده ام !

انسان اگر می فهمید
با خود اینگونه می گفت :‌

چرخ بر هم زنم ارغیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

و این نهایت اعتماد به نفس و شهامت است که در وجودت متولد شده !
البته برای اینگونه فکر کردن به کمک کسی نیاز داریم که از جنس ما نباشد /

¤ ولی چرا نمی توانیم و گاهی یادمان می رود اینگونه باشیم و اینگونه فکر کنیم
تنها دلیلی که می بینم این آیه است که :

آنگاه که دوست داری همواره کسی به یادت باشد، به یاد من باش که من همیشه به یاد توام. 
                                                                                                                                          *(منبعش رو اینجا نوشته بودم اما انگار اشتباه نوشته بودم ممنون کامی)

¤ خدا را در عمل فراموش نکردن کار بزرگیست / این حرف رو از روی تجربه میزنم ...

پ.ن: امضا: آدمی از جنس آدم بدهای پشیمان

و تو ... دوباره

 

¤ نمی دانم هنوز مرا می خوانی یا نه ! ولی بدان دلم با تو بوده ...
تو که وجودت و دلت را از من پنهان می کنی

ولی همیشه بوده ای
در دلم و در وجودم ...

هر جا می خواهی باش ، هر جا ،‌ ولی تو در دلم زندانی شده ای و آنقدر با روحم به سراغت می آیم که باز هم وجودت  را تسلیم روح بی قرار من کنی !

¤ من انسانی مانند دیگرانی که میپنداری نیستم ...
تو را بر روی سنگ حافظه ام آنقدر کنده کاری کرده ام که حتی گاهی خیال می کنم از خودت هم زیباتر شده است این نقش ناشیانه ای که از تو ساخته ام !

کجایی که شوق کودکانه ذهن مرا ببینی وقتی با هزار التهاب سراغ مرور تو میروم !

¤ میدانی ...

می خواهم سرخی چهره ات را با خونی اصیل رنگ آمیزی کنم
و با این آرزو
خیلی وقتها به دنبال شاهرگ اصالت خودم می گردم
روزی که یافتمش بی رحمانه خونم را بر نقش چهره ات خواهم پاشید تا بشوید غباری که از دوریت بر نقش خیالیت نشسته !
و آنوقت سرخ خواهی شد
آنقدر سرخ که از مرورت خواهم ترسید !

پ.ن : شاید عاشقانه ... اما ناخواسته !

یک خواهش

/ برایم دعا کنید ...