¤ پنجره اتاقم رو به شهری باز می شود که صدای سکوت شبانه اش مرا دلتنگ شبهایی می کند که با ترس می خوابیدم . شبهایی که صدای جیرجیرکها و جعد ها در هم می پیچید
و من از این می ترسیدم که قفل پنجره اتاقم را نبسته باشم !
برای ستاره ها دلم تنگ میشد
اما جرئت نگاه کردن به آسمان از میان درختهای لرزان حیات خانه را نداشتم که همیشه جغدی از میان آنها به من خیره می شد
انگار من خوشمزه ترین غذایی بودم که دلش می خواست آنشب بخورد !
¤ به آدمهایی که تابستانها از گرما روی پشت بام می خوابیدند حسودی می کردم چون ممکن بود شبی شهاب سنگی ببینند و آرزویی بکنند ، ولی آرزوهای من زیاد بود ، آن روز ها ۵ شهاب سنگ اگر می دیدم تمام آرزوهایم براورده می شد ،
اول عروسکی که دوست داشتم بهش میرسیدم ،
بعد پدر بزرگم خوب میشد ،
پدرم شبها زودتر به خانه می آمد ،
پدرم بیشتر به شیرینی شیطنت هایم می خندید و کمتر زل می زد به روزنامه ،
و مادرم دیگر آنهمه خسته نمی شد که دیگر نای قصه گفتن برای من نداشته باشد ...
¤ دلتنگ نیستم ، دلم کودکی می خواهد که ببوسمش ، نوازشش کنم ، بارها و بارها بهش بگم دوستش دارم
و آنقدر خوشحالش کنم که دیگر غصه این را نخورد که چرا عروسکش حرف نمی زند ، نمی خندد ، نفس نمی کشد !!!
MAMNON KE SAR ZADI
neveshtehaye jalebi dari
سلام ... جون...وبلاگ خوبی داری..به من سر بزن
الیس الله بکاف عبده؟ / ایا خدا برای بندهاش کافی نیست؟
شریعتی در کویر اش میگوید : وجودم تنها یک " حرف " است . و زیستنم تنها گفتن همان یک " حرف " . اما بر سه گونه : سخن گفتن و معلمی کردن و نوشتن . آنچه تنها مردم میپسندند : سخن گفتن و آنچه هم من و هم مردم : معلمی کردن ٬ و آنچه خودم را راضی میکند و احساس میکنم که با آن ٬ نه کار ٬ که زندگی میکنم : نوشتن .
مرسی (جواب نظرت بود)
چشم، به زودی در مورد سوالت جواب مینویسم. فعلا یکم سرم شلوغه، فکر کنم فردا جواب بدم!