با خدا پیمان بستم . برای هزارمین بار .... نه نه مطمئنم خیلی بیشتر !
و خدا با زبان خودش با من حرف زد .
زندگی دل می خواهد و دلیل و راهی برای قدم برداشتن به سوی هدف .
و امید .
که اگر هر کدام از اینها را فراموش کنی دنبال مرگ می گردی که در آغوشش کشی /
چه باید می گفتم که نگفتم نمی دانم ، می شنید / می دانم ناگفته هایم را هم می شنید
و با زبان خودش با من حرف زد .
خودم را که گم می کنم . خودم را که جایی فراموش میکنم ، نوازش مادر را می خواهم که گذشته ام در خاطرم زنده شود و من خودم در آن عکس های کهنه ی توی ذهنم مرور کنم .
من / او / ما یکی بودیم / من او بودم و حالا او هم من را نمی شناسد .
جوری به من نگاه می کند که انگار انسان هم نیستم !
همه ی اینها مرور می شد در ذهنم و او فقط با زبان خودش با من حرف زد .
جای قلم توانای شما در حرفه ای ترین جامعه مجازی ایرانی ها خالی ست...