اگر خداوند برای لحظه ای فراموش میکرد که من عروسکی کهنه ام و تکه ای زندگی به من ارزانی می داشت احتمالا همه آنچه را که به فکرم میرسید نمی گفتم بلکه به همه چیز هایی که می گفتم فکر می کردم . ارج همه چیز در نظر من نه در ارزش آنها که در معنایی است که دارند . کمتر میخوابیدم و بیشتر رویا می دیدم . چون میدانستم هر دقیقه که چشممان را بر هم می گذاریم شصت ثانیه از نور را از دست میدهیم . هنگامی که دیگران می ایستادند را ه می رفتم و هنگامی که دیگران میخوابیدند بیدار می ماندم هنگامی که دیگران صحبت می کردند گوش می دادم . و از خوردن یک بستی شکلاتی چه حظی که نمی بردم !
اگر خداوند تکه ای زندگی به من ارزانی میداشت قبایی ساده می پوشیدم نخست به خورشید چشم میدوختم و نه تنها جسمم که روحم را هم عریان می کردم . خدایا اگر دل در سینه ام همچنان می تپید نفرتم را بر یخ می نوشتم و طلوع آفتاب را انتظار می کشیدم روی ستارگان با رویایی ون کوکی شعری بندیتی (شاعر معاصر اهل اروگویه )نقاشی میکردم و صدای دلنشین سرات (خواننده معروف اهل اسپانیا)ترانه عاشقانه ای بود که به ماه هدیه میکردم . با اشک هایم گل های سرخ را آبیاری می کردم تا درد خارهایشان و بوسه گلبرگ هایشان در جانم بخندد.
خدایا اگر تکه ای زندگی میداشتم نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستشان دارم . به همه ی مردان و زنان می قبولاندم که محبوب من اند . و در کمند عشق زندگی می کردم .
به انسانها نشان میدادم که چه در اشتباهند که گمان می برند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند عاشق باشند ! به هر کودکی دو بال میدادم اما رهایش میکردم تا خود پروازرا بیاموزد . به سالخوردگان یاد میدادم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر میرسد . آه انسانها از شما چه بسیار چیز ها که آموختم . من دریافته ام که همگان میخواهند در قله کوه زندگی کنند بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی وابسته ی سنجه ای ست که در اختیار دارند .
دریافته ام که وقتی طفل نوزاد برای اولین بار با مشت کوچک انگشت پدر را می فشارد او را برای همیشه به دام می اندازد . دریافته ام که یک انسان تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین بنگرد که ناگزیر باشد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد . من از شما بسی چیزها آموخته ام اما در حقیقت فایده چندانی ندارد چون هنگامی که آنها را در این چمدان می گذارم بدبختانه در بستر مرگ خواهم بود ...
ما آدمها از همدیگر خسته می شویم !
اما نه به هر دلیلی که فکرش را بتوان کرد ...
تنها به این دلیل که گاهی نمی دانیم از همدیگر چه می خواهیم ...
گاهی زیادتر از آنچه که در توان دیگری باشد از او انتظار داریم .
و گاهی بیش از انتظار ما به ما هدیه می شود و ما آدمها
جنبه ی هیچ کدام را نداریم ...
که طبیعت بر تعادل استوار است و این قانون نانوشته را
اگر بشکنیم ... طبیعتمان ما را خواهد شکست ...
بدون هیچ گذشتی .
تنها برای اثبات این حقیقت که بفهمیم آنچه به ما می رسد از خود ماست !
...
پ.ن: برداشتن گامهای بلند در زندگی عاقلانه ترین راه برای درک این قانون است
¤ به لحظاتی از خودم حسادت می کنم که خوابم به نقطه ی اوج سنگینی اش می رسد ... !
و من دوباره شروع یک رویای ناتمام دیگر را میبینم ...
یک رویای ناتمام دیگر ...
¤ الان که خودم رو پیدا کردم ،
میبینم هنوز ۱۷ سالم مونده بوده که گم شدم
یه گوشه جا مونده بودم !
.
.
.
اتفاق خوبیه ...
خودتو تو ۱۷ سالگی پیدا کنی با یه عالمه خاطره کمرنگ فراموش شده !
البته من تو این مدت ، یه خانواده جدید پیدا کردم
آرزوهای جدید ...
... /!
پ.ن: و دوباره /... یه عالمه داستان جدید
¤ بهترین حالت زمانی ست که
به جای اینکه به چیزهایی که بدست نیاورده ایم فکر کنیم
به چیزهایی بیاندیشیم که می خواهیم بدست بیاوریم /. ..
پ.ن: و به نظر من
این اصل ماهرانه ایست برای خود فریبی !
¤ گاهی انسان بلاتکلیف می ماند ، بیشتر به این
دلیل که قادر نیست فاصله بین اهمیت و بی اهمیتی اش را
تشخیص دهد !
و چقدر بد است سر درگمی / ...
خیلی !
¤ درد علی (ع) دو گونه است: یک درد، دردی است که از زخم شمشیر ابن ملجم در فرق سرش احساس میکند و درد دیگر دردی است که او را تنها در نیمههای شب خاموش به دل نخلستانهای اطراف مدینه کشانده ... و به ناله درآورده است ...
ما تنها بر دردی میگرییم که از شمشیر ابن ملجم در قرق سرش احساس میکند. اما این درد علی (ع) نیست، دردی که چنان روح بزرگی را به ناله درآورده است، «تنهایی» است که ما آن را نمیشناسیم!
¤ نشسه ام و زل زده ام به سرنوشت !
نه ...
منتظر معجزه نیستم /!
منتظر تویی هم نیستم که باید می بود
فقط زل زده ام به سرنوشت و به همه ی آنچه باید اتفاق می افتاد و نیفتاد /
... و همه ی آرزوهایی که اگر براورده می شد چقدر من شکل دیگری می بودم !
¤ نشسته ام و زل زده ام به همه ی خوابهایی که بی خوابیهایم را تنها می گذاشتند
و همه ی دلهره هایی که توان دویدن را از من می گرفت
...