.:: یاس وحشی ::.

برگی از طبیعت انسان

.:: یاس وحشی ::.

برگی از طبیعت انسان

تمدن / تکامل / وقتی که من گیج می شوم !

¤ داشت با تعصب از تمدن اجدادش حرف می زد و از اینکه چه گذشته ی با اصالتی داره .
چه تاریخچه با فرهنگی ...
و چه اجداد بزرگی ...

.

.

و من داشتم به این فکر می کردم که برای من تکامل مهمتر هست یا تمدن و تاریخ !

 

نق نق می کنم ... پس هستم !

¤ ظرفیت مغزم برای غر غر های من کم شده !
یا غر غر های من زیاد شده ...

.

.

.

.

نمی دانم

همیشه ... من ....

 

¤ آدم گاهی احساس می کند به تکیه گاه احتیاج دارد !
گاهی احساس می کند جا مانده ...

نه ... عقب افتاده از راهی که همراهانش می روند . و دلش تکیه گاهی می خواهد که لم بدهد و به او تکیه کند و فراموش کند ...

مدام فراموش کند ...

و می گردد دنبال آدمی که به او تکیه کند و این می شود بزرگترین اشتباه زندگی این آدم !
آدمی که باید بدود می گردد دنبال آدمی که به او تکیه کند .
و آدمهایی که باید بدوند اگر بگردند دنبال تکیه گاه / ...

این یعنی انتهای همه ی آغاز های ناتمام !

پ.ن :

از سادگی است گر به کسی تکیه کرده ایم،اینجا که گُرگ با سَگِ گَله برادر است!

شرمنده دائی جان ... این جمله دیگه پشت اکثر ماشینانای گنده نوشته  ...

 

جمله ای برای بعضی وقتها !

 


شکسپیر میگه : زندگی حواسشو جمع میکنه ببینه تو چی دوست داری تا دقیقا همونو ازت بگیره


 


نمی دونم تا چه حد حقیقت داره این جمله ولی برای بعضی چیزهای من صادقه ! 

قطره ‏قطره

 

 پرسیدی عشق سیخی چند؟
برای تو که کیلویی عشق می‏خری، مفت. برای من که قطره قطره عشق گدایی کرده‏ام، بسیار.

 

مطرود

پ.ن: برای امشب همین کافیه ... /

اتاقم پر از جای خالی اسباب بازیهاست


¤ پنجره اتاقم رو به شهری باز می شود که صدای سکوت شبانه اش مرا دلتنگ شبهایی می کند که با ترس می خوابیدم . شبهایی که صدای جیرجیرکها و جعد ها در هم می پیچید
و من از این می ترسیدم که قفل پنجره اتاقم را نبسته باشم !


برای ستاره ها دلم تنگ میشد
اما جرئت نگاه کردن به آسمان از میان درختهای لرزان حیات خانه را نداشتم که همیشه جغدی از میان آنها به من خیره می شد
انگار من خوشمزه ترین غذایی بودم که دلش می خواست آنشب بخورد !


¤ به آدمهایی که تابستانها از گرما روی پشت بام می خوابیدند حسودی می کردم چون ممکن بود شبی شهاب سنگی ببینند و آرزویی بکنند ، ولی آرزوهای من زیاد بود ، آن روز ها ۵ شهاب سنگ اگر می دیدم تمام آرزوهایم براورده می شد ،
اول عروسکی که دوست داشتم بهش میرسیدم ،
بعد پدر بزرگم خوب میشد ،
پدرم شبها زودتر به خانه می آمد ،
پدرم بیشتر به شیرینی شیطنت هایم می خندید و کمتر زل می زد به روزنامه ،
و مادرم دیگر آنهمه خسته نمی شد که دیگر نای قصه گفتن برای من نداشته باشد ...


¤ دلتنگ نیستم ، دلم کودکی می خواهد که ببوسمش ، نوازشش کنم ، بارها و بارها بهش بگم دوستش دارم
و آنقدر خوشحالش کنم که دیگر غصه این را نخورد که چرا عروسکش حرف نمی زند ، نمی خندد ، نفس نمی کشد !!!


اینجوری خیلی بهتره !



¤ آشفتگی من از این نیست که تو به من دروغ گفته ای. از این آشفته ام که دیگر نمی توانم تورا باور کنم ...




فردریش نیچه

ما آدمکهای اسباب بازی ...




¤ امیدوار نیستی ؟ دلیلش را توجیهاتی می آوری که همه از نظر من حل شدنی و بی منطق هست ! و من فقط توی دلم می خندم که چقدر ساده ای ... شایدم کمی احمق !

¤ دلیلی برای ماندن نمی بینی ؟ آهای ، پس چرا من مانده ام ؟ درست در نقاط اوج گرفتن زندگی ام پدرم بزرگترین ریسک زندگی اش را میکند و من مثل خ...ر توی گل می مانم ... ! که سنگ صبور بی طاقت ناخلف خانواده منم ... !

¤ وای آدمها چقدر متفاوت شده اند با هم ... اینهمه شغل اینهمه فکر اینهمه فرمول اینهمه سبک برای زندگی اینهمه راه برای غذا نخوردن خانواده دور هم ، اینهمه دلیل برای دیر آمدن و زود رفتن ؟! اینهمه جبر برای دوری از همدیگر ، اینهمه روزمرگی تمام نشدنی و... اینها همان عذابی نیست که خدا وعده اش را میداد ؟؟


¤ داشتم فکر می کردم من از ماشینها چقدر متنفرم ، از کامپیوتر چقدر بی زارم ، چقدر از تلفن همراه خاطره بد دارم و چقدر آدمهایی که با تلفن همراهشان ور میرن غمگین به نظر میرسند ...



¤ و خدا هم دلش می گیره ...

مدرسه






تا وقتی که مدرسه را خراب نکرده بودند، کسی به ش توجه نمیکرد. روزی که مدرسه قدیمی را داشتند خراب میکردند، توی خیابان ترافیک شد. همه ماشینهایشان را پارک کردند و ایستادند به تماشای خراب کردن مدرسه و تماشای صورت این و آن.کم کم قیافه ها به نظرشان آشنا آمد. کم کم هم کلاسی ها و کلاس بالایی ها و معلم ها و مدیر و ناظم و بقیه را بین هم تشخیص دادند. چند نفر با هم دست دادند. چند نفر با هم روبوسی کردند. چند نفر تصمیم گرفتند جلوی این کار را بگیرند. چند نفر چند قطره اشک ریختند.
کار که تمام شد، هرکس به سمت ماشین خودش رفت و رفت دنبال باقی زندگیش.




¤ مینیمال ها و طرح های رضآ نآظم

عاشقانه ای دیگر ... فقط برای یک تو !

پیش نوشت : فقط برای اینکه گفته باشم ...








¤ ...



¤ عجولم ، آری برای یافتنت عجولم ، و حتی گاهی در جاده طولانی صبرم می دوم ! ... با تمام وجود هم می دوم ! ترسم از این است که هنگامی پیدایت کنم که عاشق من دیگری شده باشی غیر از من .



¤ تحمل پیچ و خم های زندگی کار ساده ای شده ، بسکه تمرین سختی نبودن تو را هر روز ، ثانیه به ثانیه مشق می کنم . تو . تو .. تو ... تو .... !

به یاد یک قیصر






¤ قطار می رود
تو میروی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام !


زنده یاد قیصر امین پور

برای تو







¤ فکر می کنم بیش از حد درون گرا شده ام ، آنقدر که ساده ترین چیزها را هم ناخواسته بیان نمی کنم و با درونم حلاجیشان می کنم و آنوقت هی سر درد می گیرم . هی استرس پیدا می کنم ، هی نفرین می کنم خودم را ، که اینهمه راز نگه دارم !


¤ میدانی بد شانسی من چیست ؟
بدشانسی من این است که همیشه عاشق آدمهایی می شوم که خودشون قبلا عاشق یکی دیگه شدن !
و من این وسط می مانم هاج و واج ، که دوباره چطور با خودم درد دل کنم ؟!


پ.ن: شاید عاشقانه ای جدید برایت سرودم !

یا حسین (ع)

 

¤ ایام عزاداری ، احساس متفاوتی برای هر یک از ما دارد !
ولی به شخصه همیشه عاشق حرکت های دسته جمعی بوده ام حتی حرکت هایی که شاید بعضی اوقات با اونها مشکل دارم !

گریه کردن ، قوی ترین قرص آرامشی که خدا به ما هدیه کرده ، این روزها فراموش شده و عادت کرده ایم درون آشفتهمان را با عصبانیت به خودمان و اطرافیانمان و یا حتی افسردگی و اجتماع گریزی تسکین دهیم . ما آدمهای مکانیکی !

ولی من هر سال سعی میکنم بهترین جمعیت عزادار را پیدا کنم و سوای مسائل خرافی که شاید گاهی بین آنها هم مطرح شود مثل بقیه که اشک می ریزند ، بدون خجالت ، فریاد میزنند ، با تمام وجود ، و به خودشان فکر می کنند . من هم اینگونه می شوم و اشک می ریزم . برای امام حسین ، برای خودم  ، برای خودم ، برای خودم ، برای مظومیت انسانیت ، و برای همه ی ارزشهای مشترک مظلوم .

و این هدیه بزرگ محرم است به من ، هدیه بزرگ محرم است به همه ی ما .

پ.ن :و مهمتر از همه اینکه  به چیزهایی که از ته دل بخواهیم می رسیم ...

یا ابالفضل العباس

 

 

¤ هابیل و قابیل، ابراهیم و نمرود، موسی و فرعون، یحیی و هیرودیس، عیسی و قیصر، محمد و قریش یا خسرو سزار(کسری و قیصر)، علی ومعاویه و...
اکنون ... حسین و یزید!

و فردا ... حسین های دیگر و یزید های دیگر، در عاشورا های دیگر و کربلا های دیگر...

 

 

 

 

 

پ.ن : ...

من . یک آدم با چند لایه !


تصمیم جدیدی گرفته ام برای نوشتن . می خواهم دقیقا اتفاقاتی که برام می افته رو اینجا بنویسم و دیگه به نوشتن برداشتم از زندگیم بسنده نکنم .


اینجوری هم بهتر می تونم تصمیم بگیرم . و هم یک مقداری افکار شلوغ پلوغم رو مرتب می کنم .