-
عجب ... !
جمعه 13 آبانماه سال 1384 13:24
* سلام دوستای عزیزم ... عید همتون مبارک ... امیدوارم که روزای خوبی بعد از این عید در پیش داشته باشیم ... * امروز بلاگ اسکای که حسابی دستش درد نکنه واقعا منو غافلگیر کرد ٬ مدیریت وبلاگ واقعا خوب شده فکر کنم هدیه ی خوبی برای نویسنده ها باشه اما خوب حالا چه اتفاقایی قراره بیافته خدا به خیر کنه ....! امکانات خیلی خوبی بهش...
-
چگونه بخندیم!!
سهشنبه 10 آبانماه سال 1384 15:46
Enjoy your life today because yesterday had gone ... and ! tomorrow may never come Alan Coren ... خیلی عجیبه ... گاهی حس می کنی زندگی چقدر کسل کنندس ! دنیای اطرافت چقدر بی معنی شده ... دیگه اصلا حوصله ی اینو نداری که تلوزیونو هم روشن کنی ٬ چه برسه به اینکه بخوای لباستو تنت کنی و تک و تنها بزنی بیرون ... توی پارکی ٬...
-
برای تو (۱)
چهارشنبه 4 آبانماه سال 1384 13:35
سرد است ... بدون تو همه چیز سرد است ... آنگاه که نیستی ٬ آفتاب سرما می پراکند و من انگار مرده ام صدای لرزش دندانهایم سکوتِ خلوتم را از من دزدیده و تو نیستی که در آغوشت سکوت کنم و از گرمای وجودت ٬ گرم شوم مانند درختی خشکیده شده ام ... عذاب بی ثمری درد بزرگیست همین روزهاست که هیزم شکنی تبرش را بر ساقه هایم بکوبد و تو...
-
یا علی ...
سهشنبه 3 آبانماه سال 1384 14:21
او که شانه هایش جای پای کودکان را یدک می کشید ... او که به نیازمندان از سفره ی افطارش ٬ افطاری می داد ... او که آهنگ ناله هایش خدا را می گریاند دیگر نیست ... و کسی نیست که کودکان گریانمان را آنگونه که او می خنداند بخنداند ... و خداوند را آنگونه که او نشان می داد ... به ما نشان دهد ... آری تنها او بود و دیگر نخواهد بود...
-
دوباره می شکفیم ....
جمعه 22 مهرماه سال 1384 14:24
برای گفتن آنچه ناشنیدنیست بهایی نمی پردازند اشتباه من این بود که صدایی که هیچ کس نمی شنید ... برایت بازگو کردم . ولی صد افسوس که بهای حرفهایم از دست دادن تو بود. ¤ پ.ن: دوباره متولد می شوم ... و با قلمی دیگر می نویسم ...
-
... ...
جمعه 31 تیرماه سال 1384 11:52
پ.ن: تا بعد ...
-
یک قطعه
شنبه 11 تیرماه سال 1384 13:00
نمی دانم ... تو مثل روزی بودی که از دل شب رویید یا شبی که از دل روز رویید هر چند ... من فقط تشنه ی یک شکفتن بودم و شکفتی ... ¤ پ.ن: برای تو که یک بار آمدی و هزار بار رفتی ...
-
گوش کن ...
سهشنبه 7 تیرماه سال 1384 01:21
عزیزم ... روزی که رفتی همه ی آمدنها بوی رفتن گرفت و همه ی ماندنها بوی دروغ ! ... و من انسانی دیگر شدم ... انسانی کهنه تر ... و شاید تازه تر ... پ.ن: ...
-
عاشقانه .
یکشنبه 29 خردادماه سال 1384 21:56
داستانی خواهم نوشت . داستان عشقی که از بوسیدن شرم داشت و معنای جدایی را مرگ می دانست داستان عشقی که پروانه بود و در آتش شمع معشوقش می سوخت و احساس می کرد زنده است چون حرارت شمع را می فهمد . داستان عشقی که من بودم ! و او که باید می ماند و رفت ... او که معنای دیگری فهمید از جدایی او که تو بودی ... تو ... داستانی خواهم...
-
ناباب !
چهارشنبه 18 خردادماه سال 1384 20:33
و او تنها معشوقه ای بود که دروغ گفتن را به من آموخت ... ¤ پ.ن : اینو توی نوشته ی قبلی بهش ثابت کردم !
-
ماه های بی تو ...
یکشنبه 15 خردادماه سال 1384 15:38
حاصل تمام روزهایی که به تو فکر کردم فقط پشیمانی بود ! و تجربه. پشیمانی به من یاد داد که گاهی می شود تنفر ورزید و تجربه مرا محکم ساخت در برابر تو ! ¤¤¤ پ.ن: آه ... تنفر بعد از عشق درست مثل خوردن یه آب یخ بعد از یه تشنگی وحشتناکه ! چسبید
-
¤ نامفهوم ¤
دوشنبه 9 خردادماه سال 1384 15:46
سکوتی که همه جا را در بر گرفته عاقبت خواهد شکست ... عاقبت با فریاد من خواهد شکست عاقبت با صدای «حِق حِق ِ » گریه ی تو خواهد شکست ... آری ... از میان آن همه صدا ٬ صدای ما این سکوت را خواهد شکست ! فقط صدای ما ... *پ.ن: عجب بارونی میاد ...
-
.:: واگویه های ناگفته ::.
شنبه 7 خردادماه سال 1384 13:54
خداوند تنهاست ... تنهای تنها ... و این تنها شباهت من و اوست ! من و خدا تنهاییم ... ... ¤ پ.ن: شاید ... شاید خدا نمی خواست تنها شباهت من و او از بین برود ... و تو را از من دور کرد تا تنها بمانم ... تنهای تنها مثل خدا ...
-
فصل جدید
چهارشنبه 4 خردادماه سال 1384 15:12
کسی بود که در من روح میدمید ... آنقدر دمید تا قبض روح شد ! مُرد و من جنازه اش را قطعه قطعه کردم و به لاشخورها بخشیدم تا گیر مار و عقربهای درون قبر نیوفتد ... قلبش هنوز میتپید با قدرت میتپید اما حیف که مُرده بود من گریه کردم چون او کسی بود که در من روح می دمید ¤ پ.ن : از این ماه به بعد هستم !
-
¤ از عذاب متنفرم ¤
پنجشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1384 20:08
عکس حذف ! چشمانم را از نگاههای دلبرانه می دزدم ... دلم و چشمانم با هم انس گرفته اند ... چشمم می بیند ... دلم عشق می ورزد ... و قلبم را می بازم ... خودم را می بازم ... و عاشق می شوم ... عاشق زیباترینها ... آه ... دیگر تحمل از دست دادن زیباترینی را ندارم ... چشمانم را میدزدم ... چشمانم را می دزدم ... و می دزدم ... این...
-
¤ حرفهایی که میزنیم ¤
پنجشنبه 25 فروردینماه سال 1384 15:28
عکس حذف ! حرفایی هست که ارزش گفتن داره اما ارزش شنیدن نداره ... حرفایی هست که ارزش شنیدن داره اما ارزش گفتن نداره ! حرفهایی هست که هر دوتاشو داره ! من هنوز نشنیدم ... حرفایی هست که هیچ کدومشو نداره ! اما همیشه میشه شنید ... حرفهایی هست که ... فقط تو اون حرفا رو میزنی ... دقیقا نمی دونم توی کدوم گروه میره ! ¤ پ.ن :...
-
¤ قسمت آخر ¤
دوشنبه 22 فروردینماه سال 1384 23:31
می خوام تست بازیگری بدم ... شاید توی قسمت آخر یه فیلم همه چیز خود به خود درست بشه منم به اونی که دوستش دارم برسم ... ¤ پ.ن : به امید قسمت آخر ...
-
¤ راز بقا ¤
یکشنبه 21 فروردینماه سال 1384 13:49
مستند « من تو رو دوست دارم تو اونو اونم یکی دیگه رو ... » ¤ پ.ن: هر روز اینجوری تر از دیروز ...
-
* رو به غروب *
پنجشنبه 18 فروردینماه سال 1384 20:38
سایه آمیخته با سایه. سنگ با سنگ گرفته پیوند. روز فرسوده به ره می گذرد. جلوه گر آمده در چشمانش نقش اندوه پی یک لبخند. *پ.ن : به نظر من نظر شما مهمتره . نظره شما چیه ؟
-
¤ داستان خیلی کوتاه ¤
یکشنبه 7 فروردینماه سال 1384 23:26
مستقیم برو ... بعد بپیچ دست راست یه ۵۰ متر که بری جلو اونجا خدا رو شفافتر میبینی ! ۱۰ دقیقه بعد ... ای بابا ... اه ... اینهمه راه اومدیم که برسیم اینجا ... اینجا که قبرستونه ... ¤ مردیم از بس آدرس پرسیدیم ... آخرشم برگشتیم سر جای اولمون ...
-
¤ آرایه ها ... ¤
جمعه 5 فروردینماه سال 1384 15:30
* خدا حافظ خواب زمستانی ... خدا حافظ ... (بدون شرح) نکته : در اینجا خواب زمستانی استعاره از تمام بدبختیها و گرفتاریهای شاعر است ...
-
¤ Flash Back ¤
سهشنبه 2 فروردینماه سال 1384 23:30
کنار خیابون ایستاده بودم ... واقعا حال اینو نداشتم که ۲ تا خیابونی که همیشه پیاده میرفتم امشبم پیاده برم ... تاکسی خالی که داشت میومد جلوم ترمز کرد ... سوار شدم راننده نسبتا جوون بود .. داشت نوار عصار گوش میداد : *وقتی که بوی بارون می پیچه توی جنگل اقاقی از لطافت میشه یه طاقه مخمل وقتی که ابری میشه چشمای سبز بیشه...
-
¤ بوی عیدی ¤
شنبه 29 اسفندماه سال 1383 19:40
چراغ عبور از سال ۸۳ سبز شد ... وای ... دید و بازدیدا شروع شد .... آجیل خوردنا ... خندیدنا ... مهمونیا ... کینه ها رو کنار گذاشتنا ! دوباره دوست شدنا ... دوباره دوست موندنا ... و خیلی چیزای خوب دوباره شروع شد ! قدر این روزا رو که میدونی ؟؟ امیدوارم سال ۱۳۸۴ سال براورده شدن آرزوهای همه ی ما باشه ... آمین ! امسال میخوام...
-
¤ ؟ ¤
شنبه 29 اسفندماه سال 1383 10:13
بدون شرح ! ... در ضمن ... فردا نوروزه عزیزم ...
-
¤ تولد ، تولد ، ... ¤
جمعه 14 اسفندماه سال 1383 11:09
نمی دونم از روزی که پاهای کوچولوم رو روی این کره گذاشتم چقدر می گذره ... از اون روز سالها گذشته ... خیلی زود گذشت ... اون روزای اول فقط گریه می کردم ... من می دونستم از کجا اومدم ... ولی بقیه یادشون رفته بود انگار ... همش می بوسیدنم ... می خواستن آروم بشم ... بهم می خندیدن و لپام رو می کشیدن ... و من فقط گریه می کردم...
-
¤ آخرین پل ¤
دوشنبه 10 اسفندماه سال 1383 15:34
حذف شد ... ! ¤ بعدا می نویسم ... !
-
هنوز هم دیر نیست ...
چهارشنبه 5 اسفندماه سال 1383 22:27
با همه فرسنگها فاصله دارم ... همه ی آنهایی که همسفرم بودند رفتند ... و من فقط رد پایشان را می بینم ... فقط رد پایشان ...! اما فرق من با همه این است که من به خودم ایمان دارم... به قدرتی که درونم نهفته است ... و به خدایی که سرچشمه ی قدرت است ... هدفی که با قدمهای کوتاه و پی در پی میتوانستم فتحش کنم اکنون باید برای بدست...
-
یا حسین (ع)
جمعه 30 بهمنماه سال 1383 23:45
سلام بر ابوالفضل ... سلام بر حسین ... سید الشهدا ... نمی دانم چرا نمی توانم زبان در باره ی تو بگشایم یا حسین ... نمی دانم چرا خجالت می کشم ... حتی نمی توانم به آن چهره ی خیالی که از تو کشیده اند چشم بدوزم ... سالهاست دلم از همه ی آنچه پدر بزرگ و مادربزرگم آنرا مقدس میخواندند دورشده ... سالهاست فشار زندگی بی موفقیتم...
-
مشاعره من + کمی ولنتاین ...
پنجشنبه 22 بهمنماه سال 1383 22:00
زندگی رسمی ساده است... این روزا پیچیدگی این رسم ساده این را از یادم برده که زندگی شیرین است ! و آنگاه شاید شاعری بگوید ... ¤ زندگی حس غریبیست که یک مرغ مهاجر دارد ... و من می گویم : ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست ... و مهمتر از همه : ولنتاینتون مبارک ... همین !
-
دو کلمه با خدا!
پنجشنبه 15 بهمنماه سال 1383 16:18
خدایا ... می دونم ... هر چی بلا سرم اومد حقم بود ... من یادم رفته بود که میشه از تو کمک خواست ... من یادم رفته بود که اگه دستمو به طرف تو دراز کنم ... هزار بار دستمو می گیری ... یادم رفته بود چقدر مهربونی ... همه ی اینا یادم رفته بود ... دستمو به طرف کسایی دراز کرده بودم ... که خودشون هم دستشون به جایی بند نبود ...!...